Close

مساله قدرت

می دانیم که محور استدلال های انسان شناسان تحول طلب، فمینیست ها، منتقدین شرقی تبار، و … همه روابط نابرابر قدرت بود که در همه چیز، حتی چیزهایی که به نظر کاملا معصومانه و بی طرفانه می رسند، مسستر است.  فوکو و بوردیو دو فیلسوف معاصر فرانسوی هستند که بسیار در تبیین این موضوع موثر بوده اند:


بوردیو:

1. منش یا عادت واره (habitus): ساختارهایی که با درونی کردن عوامل بیرونی ساخته شده اند و خود منشا درونی آن عوامل بیرونی هستند (“ساختار ساختاریافته ساختاردهنده”) (از یک طرف نظام طبقاتی منجر به تفکر طبقاتی می شود، از طرف دیگر تفکر طبقاتی نظام طبقاتی را باز تولید می کند: اینکه عده ای به بوردیو انتقاد وارد می کنند که در این سیستم چرخه ای کاملا بسته جایی برای “تغییر” متصور نشده از همین جهت است): مثلا سلیقه طبقه متوسط زاییده درونی کردن ارزش های این طبقه و دامنه امکانات (شرایط فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، تربیتی، اقتصادی، و…) این طبقه است، ولی داشتن چنین سلیقه ای منجر به انتخاب هایی می شود که به بازتولید آن ارزش ها و آن دامنه امکانات می انجامد، پس ما به جایی می رسیم که نمی توانیم تعیین کنیم آیا سلیقه (که در واقع نوعی درک از خوب و بد است) آن ارزش ها و امکانات را تولید کرده یا آن ارزش ها و امکانات به تولید چنین سلیقه (یا ترجیج یا انتخاب) انجامیده اند.  به همین دلیل است که یکی از راههای سلطه در واقع تولید منش است به طوریکه که فردی که ارزش های طبقه سلطه جو را درونی کرده ناخودآگاه و بدون نیازبه اعمال زور به مسیری برود که حفظ ارزش ها و دامنه امکانات طبقه سلطه جو را تضمین می کند. ما هیچوقت نمی توانیم بدون نوعی منش باشیم، ولی تلاش در جهت آگاهی از روابط قدرتی که منش ما را شکل می دهند و منش ما آنها را شکل می دهد، و نقد و ساختارشکنی آنها، می تواند کمک کند که “آزادمنش” تر باشیم.

2. حوزه یا میدان: هر فرد توسط میدانی از روابط قدرت نابرابر احاطه شده و عاملیت او در این حوزه معنا پیدا می کند.  اراده فردی هیچگاه نمی تواند فارغ از دامنه امکانات فرد باشد.  همین را در مورد، مثلا، قدرت آفرینندگی فردی هم می توان پیاده کرد:  نبوغ یا نوآوری یک فرد هیچگاه برای تولید باور در جامعه کافی نیست: برای اینکه جامعه کار فردی را به عنوان یک کشف علمی مهم یا یک اثر هنری یا ادبی مهم بشناسد (و در نتیجه مثلا حاضر باشد برای آن پول خرج کند) یک سری ساز و کارهای قدرت باید وجود داشته باشند که در واقع به آن کار مشروعیت ببخشند، حالا یا از طریق سرمایه گذاری مادی یا استفاده از اعتبار معنوی، یا نفوذ سیاسی، یا هر مکانیسم دیگر.

3. سرمایه: هیچ چیز از بحث سرمایه جدا نیست.  فردی که در حوزه هنری یا ادبی یا علمی یا هر حوزه دیگر فعالیت می کند باید قواعد بازی (لم، قلق، خبرگی، بصیرت، feel” for the game”) را درونی کرده باشد تا به طور ناخودآگاه تصمیماتی بگیرد که سرمایه او را افزایش می دهد، گرچه این سرمایه همیشه اقتصادی نیست.  قواعد بازی همیشه به طور مستقیم آموختنی نیستند، بلکه فرد بدون اینکه خودش هم لزوما آگاه باشد در اثر بودن در محیط آنها را اکتساب می کند و آنها جزو منش وی می شوند.  مثلا برای یک دانشمند اعتبارش خیلی مهم است؛ او می داند که این اعتبار را از طریق گرفتن کرسی در یک دانشگاه معتبر، چاپ مقاله در یک ژورنال معتبر، گرفتن بودجه یا جایزه از یک سازمان معتبر، یا… می تواند تامین کند، ولی او همچنین می داند که با رد کردن آن جایزه یا قرار دادن اسم خود در مرتبه دوم بعد از اسم دانشجویش یا همکارش در یک مقاله چاپ شده در واقع مقداری سرمایه مادی را از دست می دهد ولی ممکن است مقدار زیادتری سرمایه نمادین به دست بیاورد، مثلا به انسان دوستی، سخاوت، فروتنی، بی طرفی، و غیره مشهور شود که به مراتب بیشتر به اعتبار او می افزاید.  این حساب گری ها بیشتر اوقات آگاهانه نیستند، ولی نشان می دهند که فرد چطور همیشه حتی بی آنکه خود بداند در حال معامله با “قدرت” است.  کسی که فاقد آن بصیرت است، البته، موفق به کسب سرمایه نمی شود یا حتی مغلوب سیستم می شود هر چقدر هم فرد با استعدادی باشد یا به اصطلاح کارش خوب باشد.

فوکو:

1. تکنولوژی های قدرت:  منظور از اینها سیاست به معنای عامش، مثلا دولت، نیست، بلکه منظور کردارهای خردی ست که ما (روح ما، بدن ما، گفتار ما، رفتار ما، فضاهای زندگی ما….) ازطریق آنها شکل داده می شویم، مثلا “تکنولوژی اعتراف” راهی بود که کاتولیسم برای کنترل اعمال و نیات پیروانش در نظر گرفته بود.  این قدرتی نیست که از بیرون اعمال می شود، بلکه فردی که قدرت را درونی می کند خودش می تواند دست به نوعی “خود تسخیری” (auto-colonization) بزند. گرچه این اعمال قدرت همیشه هدفمند است، ولی فاعل خاصی ندارد، یعنی همیشه اینطور نیست که عده ای به طور آگاهانه بخواهند بر ما غلبه پیدا کنند.  هیچکس فارغ از تکنولوژی های قدرت نیست، حتی روشنفکری که ادعا می کند بیرون از آنها ایستاده و دارد حقیقت و عدالت را به گوش آنها می خواند؛ اصلا ما نمی دانیم حقیقت در مفهوم کلی و نظری و انتزاعی آن چیست؛ ما فقط با یک سری کردارهای فرهنگی تاریخی روبرو هستیم که “دست کم عجالتا ما را به عنوان موجوداتی تعریف و تعیین کرده که وقتی حساس باشیم از پیشبرد و تسلیم به نوع نظم کلیت بخشی که طبق تحلیل فوکو ویژگی کردارهای فرهنگی رایج ماست خودداری می کنیم” (“میشل فوکو: فراسوی…”، ص ۳۳۳).

2. “جامعه سراسربین” (Panopticon): این فضا طوری تعبیه شده که در وسط یک برج مراقبت وجود دارد و در اطراف آن اتاق هایی که توی هر کدام کسی کار می کند.  افراد توی اتاق ها هم را و فرد توی برج مراقبت را نمی بینند، ولی فرد توی برج مراقبت همه را می بیند.  به این ترتیب، حتی اگر کسی هم در برج مراقبت ننشسته باشد، همه به گمان اینکه تحت نظارت هستند کار خود را به درستی انجام می دهند.  این یک نمونه از روابط نابرابر قدرت است که وقتی تو همیشه می توانی به من خیره شوی ولی من هیچگاه نمی توانم تو را ببینم، من خود رفتارم را مطابق با آنچه فکر می کنم تو می خواهی تنظیم می کنم، یعنی من آن نگاه ناظر را درونی می کنم.  بر عکس نظام سلطنتی سنتی که در آن شخص پادشاه از همه رویت پذیر تر است، اینجا منشا اعمال قدرت ناپیداست و این شهروندان هستند که همیشه تحت نظرند. این یک تکنولوژی قدرت و یک تکنولوژی انضباطی است.

3. بهنجارسازی: نابهنجاری بر اساس تعریف طبقه غالب از هنجار تعریف می شود.  هنجار (norm) از طریق توافق حاصل می شود: توافق متخصصین، توافق اکثریت، توافق قدرتمندان، و غیره؛ توافقی که لزوما نتیجه مستقیم یک گردهمایی و تصمیم گیری خودآگاه نیست.  البته “علمای طبیعی به این امکان باور ندارند (و حتی از بحث درباره آن امتناع می ورزند) که اعتبار فعالیت علمی آنها تنها نتیجه اجماع و وفاق است نه نتیجه تطابق {نظرات آنها با واقعیت}” (“میشل فوکو: فراسوی…”، ص ۳۳۰).  نه اینکه یک اثر هنری بدون اجماع عموم یا متخصصان از ماهیت هنری خود ساقط شود یا یک واقعیت علمی چون جاذبه زمین در صورت عدم توافق عامه یا متخصصین از بین برود، ولی تبدیل به پارادایم یا باور نمی شود، زندگی اجتماعی پیدا نمی کند، وارد چرخه های معناسازی اجتماعی نمی شود (همانطور که جاذبه زمین قبل از نیوتن هم وجود داشت، ولی وارد گفتمان عمومی نشده بود، بخشی از دانش اجتماع نشده بود).  معمولا در زمان ها و محل های مختلف فردی که از نظر جسمی نابهنجار شمرده شده (دست چپی بودن، دگرجنس گرا بودن، دیوانه بودن، معلول بودن) از نظر اخلاقی هم منحرف یا شیطانی، از نظر سیاسی هم خطرناک، از نظر حقوقی هم مجرم شناخته شده.  پس می بینیم که چیزی که علی الظاهر یک مشاهده علمی ساده است می تواند بخشی از یک گفتمان وسیع تر باشد یا بشود که مطابق آن فرد نابهنجار باید در یک سیستم انضباطی (زندان، دارالتادیب، تیمارستان، گتو، قرنطینه…) قرار گیرد و قدرت طبقه غالب بر حیات او کنترل داشته بود (قدرت مشرف بر حیات، زیست-قدرت، یا biopolitics).

در نهایت، انسان شناسی که مثلا می خواهد درباره علم و جامعه علمی تحقیق کند نمی تواند آنها را “جهانی مجزا” (بوردیو در “علم علم”) تصور کند فارغ از روابط نابرابرقدرت، تکنولوژی های انضباطی، گفتمان، و سرمایه. در واقع کار او این است که ساز و کارهای قدرت را در جامعه مورد مطالعه بیابد و مثلا ببیند “اعتبار” طی چه روند پیچیده ای تولید می شود، یا “انتخاب”هایی که افراد انجام می دهند ناشی از چه منش هایی می تواند باشد، و غیره.

منابعی برای مطالعه بیشتر:

– تاریخ نظریه های انسان شناسی دکتر فکوهی، قسمت “پیر بوردیو”: صفحات ۲۹۷ تا ۳۰۴
– میشل فوکو فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک، هیوبرت دریفوس و پل رابینو، ترجمه حسین بشیریه، قسمت “قدرت و حقیقت”: صفحات ۳۱۱ تا ۳۳۷
– علم و تامل پذیری، پیر بوردیو، ترجمه یحیی امامی، فصل “جهان مجزا”: صفحات ۷۹ تا ۱۸۴

منبع: وبلاگ انسان شناسی علم دکتر نهال نفیسی

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *