Close

انسان شناسي در بحران

خانم دکتر نفيسي! شما يکي از انسان شناسان متخصص حوزه علم هستيد که بارها در سخنان خود به بحران علم انسان شناسي اشاره کرده ايد.اين بحران چيست و چه پيامدهايي داشته است؟

«بحران انسان شناسي»که من در کلاس هايم مطرح مي کنم در واقع حاصل اتفاقاتي است که در فضاي جامعه مدني آمريکا در دهه هاي 1960 و 1970 م رخ داد.با شعله ور شدن جنگ ويتنام نهضت هاي مدني مختلفي شکل گرفت و بسياري از روشنفکران و تحصيل کردگان آمريکا در آنها شرکت کردند.اين نهضت ها در فضاي جامعه مدني رشد کردند، اما با بحث هاي دانشگاهي در ارتباط بودند.فعالان اين نهضت ها عمدتا معتقد بودند جنگ ويتنام هماهنگ با برنامه هاي امپرياليستي آمريکاست.در آن زمان ادبيات «امپرياليسم»،«جهان سوم »،«ديگري»و«استعمار»و…خيلي مطرح بود.چاپ کتاب «شرق شناسي»ادوارد سعيد و پيروزي انقلاب ايران هر دو در سال 1979 م بود.آزادي بسياري از کشورهاي آفريقاي شمالي از بند استعمار، جريان هاي آزادي خواه آمريکاي لاتين، اعتراض هاي دانشجويي در اروپاو …همه در اين دهه ها به اوج رسيد.در واقع گفتماني پديد آمد که آمريکا(و اصولاً «غرب»)را به صورت يک «هژموني»مي ديد که هرکسي غير از خودش را به بهانه هاي مختلف سرکوب مي کند.دوره اي بهانه کمونيسم است، بعداً بهانه تروريسم اسلامي مطرح مي شود، و الي آخر.بالاخره قدرت هميشه يک «ديگري»براي خودش درست مي کند و با استفاده از آن مي کوشد اين حس را در عموم جامعه ايجاد کند که کشورشان و سبک زندگي و ارزش هايشان در خطر حمله دشمناني مهيب است.مردم آمريکا به نوع رويارويي دولتشان با مثلاً کشورکوبا تن مي دهند وقتي قانع شوند که فيدل کاسترو مي خواهد آمريکا و بقيه دنيا را تسخير کند و اجازه زندگي آزاد به سبک خودشان را از آنها سلب نمايد و….
بنابراين پاره اي از اين نهضت ها عکس العملي نسبت به اقدامات آمريکا و ساير دول قدرتمند غربي در فضاي جهاني بود و تعداد زيادي از آنها، همچون نهضت هاي سياه پوستان، زنان، جمعيت هاي بومي و اقليت هاي مذهبي، براي کسب حقوق مدني برابر در خود اين کشورها، مثلاً آمريکا، شکل گرفت.اينها همه هم زمان آغاز شد و در ارتباط با هم شکل گرفت و بدين ترتيب انقلابي در نوع نگاه به «ديگري»و رويارويي با آن در فضاي فکري غرب به پا شد که در سال هاي 1980م با قدرت تمام به انسان شناسي و به طور کلي فضاي علوم انساني آمريکا رسيد.پاره اي از انسان شناسان مطرح در هم صدايي با ساير انديشمندان علوم انساني استدلال کردند که اين مخالفت با هژموني آمريکا(«غرب»)و اقدامات امپرياليستي، چه از نوع رسمي و دولتي و چه از نوع غير رسمي و پنهان، بايد در فرهنگ حرفه اي ما و روش هاي نگرش و نگارش ما بازتاب داشته باشد؛ نه اينکه لزوماً «درباره»امپرياليسم بنويسيم، بلکه «به گونه اي »ضد امپرياليستي بنويسيم که نه به تحقير يا تسخير ديگري، بلکه به درک تجربه و معرفت ديگري و حتي از اين طريق نقد تجربه و معرفت خودي بيانجامد.نظريه ها و روش هاي نوين تحت عناوين فمينيسم، پساساختارگرايي، پست مدرنيسم، هنجارزدايي، شالوده شکني، و …به فضاي دانشگاهي سرازير شدند.در زمينه انسان شناسي هم سمينارهاي کليدي در اين دوران برگزار شد که يکي از آنها به چاپ کتاب معروف «فرهنگ نوشتن و نوشتن فرهنگ»-(Writing Culture: The Poetics and Politics of Ethnography)در سال 1986 م منجر گرديد.درهمان سال کتاب «انسان شناسي به مثابه نقد فرهنگي »-(An thropology as cultural critique: An Experimental Moment in the Human Sciences)هم به چاپ رسيد که اين دو کتاب بي ترديد نماينده اين بحران يا تغيير در انسان شناسي هستند.

نهال نفیسی

پرسشي که اينجا براي من پيش آمد اين است که چنين فرآيندي، آيا در بستر و برنامه هاي آموزشي دانشگاه هاي آمريکا تأثيري داشت؟ به عبارت ديگر آيا ساختاري را تغيير داد يا خير؟

سؤال خيلي خوبي است!به طور کلي، «تغيير»در تاريخ معاصر آمريکا هيچ وقت شکل زير و رو شدن يک نظام به طور کلي يا قرار گرفتن کامل حکومت، سبک زندگي، يا نظام اقتصادي نويني به جاي نظام سابق را به خود نگرفته است؛ مثلاً حتي همين اخيراً در دوران بوش خيلي از تحصيل کردگان آمريکايي که من با آنها معاشر بودم مي گفتند ديگر آمريکا آنقدر از ارزش هاي انساني ما دور شده است که ما مي خواهيم به کانادا يا کشورهاي ديگر مهاجرت کنيم، اما با به ميدان آمدن اوباما شور و شوق و غوغاي عجيبي برپا شد وخيلي ها اميدوار شدند؛ گويي که انقلابي رخ خواهد داد؛ با اين حال در عمل(از نظر بسياري از همان افرادي که به اوباما رأي دادند)، با وجود پاره اي تغييرات، تغيير خيلي بنيان شکني روي نداد؛ يعني ساختار جامعه آمريکا اجازه نمي دهد چنين تغييري روي دهد.
به همين ترتيب در جامعه دانشگاهي آمريکا، اين طور نبود که شاهد تغييرات ساختاري باشيم که معمولاً بعد از انقلاب ها مثلاً در دانشگاهها روي مي دهد، مانند انقلاب فرهنگي و زير و رو شدن سياست هاي دولتي در قبال آموزش، تغيير کتاب هاي درسي، اخراج و استخدام هيئت علمي، تعويض رسمي شاخص هاي پذيرش دانشجو،و….تغيير ايجاد شده در روح و فضاي خود دانشگاه به طور کلي و نوع مطالبي که افراد علاقمند هستند آنها را بازگو کنند و روش بيان مطلب بود؛ در واقع حوزه توليد علوم انساني به مفهوم بورديويي اش دستخوش تغيير شد: اينکه چه حرفي «سرمايه»دارد، چه حرفي «خريدار»دارد، چه حرفي «بازار»دارد، فرايندهاي «تعيين اعتبار»چگونه است، يک مجموعه اطلاعات را چگونه بايد «دسته بندي»کرد تا بيشترين فروش را داشته باشد، و ….

در واقع دانشگاه ها امروزه مستقل هستند؟ از چه نظر امروزه مستقل هستند؟ براي مثال در مقايسه با فضاي دوره مک کارتيسم که استادان متمايل به گرايش چپ اخراج مي شدند؟

بله، دوران مک کارتي از اين نظر دوره اي استثنايي در تاريخ آمريکا بود.از اين بُعد دانشگاههاي آمريکا امروزه مستقل اند، اما ما هميشه بايد در بکار بردن مفهوم «مستقل»دقت کنيم که به اين صورت تعبير نشود که جريان هاي علمي و دانشگاهي اصولاً از جريان هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي منفک و جدا هستند، چه در آمريکا و چه در هيچ جاي ديگر.ببينيد، در آمريکا دولت مستقيماً نمي گويد چنين حرفي را نبايد يا بايد بزنيد؛ خيلي به ندرت ممکن است اين حالت پيش بيايد؛ ولي اين به معناي آن نيست که افراد کاملاً آزادانه و براساس يک معيار دروني علمي صرف انتخاب مي کنند؛ مثلاً ممکن است بودجه تحقيق يا استخدام يا بورسيه شما را شرکت هاي صنعتي -تجاري يا سازمان هاي دولتي يا غير دولتي تأمين کنند که دستور کار آنها طبعاً بر انتخاب موضوع شما، نوع نگاه و شيوه کارتان، محصول نهايي تان، و اشکال توزيع و استفاده آن اثر مي گذارد.خيلي کم پيش مي آيد که جايي به شما پول بدهد و در مقابل از شما انتظارات خاصي نداشته باشد.بنابراين درست است که دولت حدود وثغور کار شما را ديکته نمي کند، اما به هر حال شما بايد در حدود و ثغور پذيرفته شده و رايج کار کنيد، گرچه ممکن است مقدار معيني فضا براي دراز کردن پا از گليم، زير پا گذاشتن يک سلسله از مفاهيم، بديهه نوازي و بدعت گذاري در خود نظام تعبيه شده باشد.عملاً اين گونه نيست که دولت آمريکا تعيين کند چه مراکزي بايد در دانشگاه ها راه اندازي شوند يا چه تحقيقاتي بايد انجام شوند، ولي شما وقتي که همين جور پله پله برويد مي بينيد که اين برنامه ها، اگر هم سياست دولتي مستقيم نيست، احياناً در پاسخ به يک سياست دولتي در نظر گرفته شده است؛ حال يا به منظور تحقق يا خنثي کردن آن، و به هر حال با اوضاع و شرايط سياسي کشور و جهان ارتباط مستقيم دارد، حساسيتي که درباره تحقيقات مربوط به اسرائيل و فلسطين يا مسائل مسلمانان(به ويژه زنان مسلمان)درآمريکا وجود دارد،يا افزايش چشمگير مراکز و برنامه هاي ايران شناسي در دانشگاه هاي آمريکا در پي حملات يازده سپتامبر مثال هايي هستند از اينکه چطور برنامه هاي دانشگاهي با وضعيت سياسي روز کاملاً ارتباط دارند.به هرحال همان گونه که در کلاس ها بحثش را کرده ايم، هيچ دنيايي، حتي دنياي علم، از سياست و ساز و کارهاي قدرت و مسائل سياسي، اجتماعي، اقتصادي و …مجزا نيست.

بعد از گذشت اين سال ها، ابعاد اين بحران در وضعيت فعلي چگونه است؟

ببينيد، چند نکته را بايد بگويم؛ اول اينکه من در حال حاضر اسمش را «بحران»نمي گذارم براي اينکه چيزي که اين قدر طولاني و تدريجي پيش رفته است را نمي شود بحران ناميد؛ دوم اينکه نبايد اين وضعيت را اين گونه تعبير کرد که از دهه هاي 1960 و 1970 م به بعد حالت تعليق و بي هويتي فلج کننده اي براي رشته هاي علوم انساني و اجتماعي مثل انسان شناسي در آمريکا ايجاد گرديده، يا اينکه بطور کلي مطالعات علوم اجتماعي به گونه اي متحول شده که ديگر چيزي از آنها به شکلي که قبلاً مي شناختيم باقي نمانده است.نه!در واقع ما با تغيير و تحولي آرام و در مجموع فکر مي کنم خوش بينانه براي اصلاح کاستي هاي روش و نگرش در علوم انساني رو به رو ايم؛ يعني نوعي پويايي و خلاقيت در علوم انساني بر اساس تغييرات و روح زمانه.اين به معناي محو کليه ضوابط موجود نيست.

شايد به عبارتي بتوان گفت علم در حال فروتن شدن است.

دقيقاً!ادعاهاي علوم انساني تعديل شده است و ديگر امروزه نمي توان مانند گذشته در ابعاد وسيع و بدون در نظر گرفتن شرايط و صداهاي ديگر و تناقضات و ابهام ها درباره «بشر»نظر داد.شايد جهان شمول ترين نظريه هاي علوم انساني امروز آنهايي هستند که بيشتر جا را براي تکثر، تناقض، و ابهام باز مي گذارند.

اگراجازه بدهيد يک مقدار فضاي بحث را تغيير دهم.شما هم در دانشگاه هاي آمريکا تدريس کرده ايد و هم در دانشگاه هاي ايران،دانشجويان اين دو کشور، چه شباهت ها و تفاوت هايي نسبت به هم دارند؟

برداشتي که من از دانشجوي کارشناسي دارم، دانشجوي کارشناسي يک دانشگاه خاص مثل رايس است که البته منحصر به دانشگاه رايس نيست، ولي شايد منحصر به آن تيپ دانشگاه باشد.رايس فقط چهارهزار نفر جمعيت دارد.دپارتمان ما نيز در آن دانشگاه بسيار کم جمعيت بود.درحالي که دانشگاه تگزاس که در نزديکي دانشگاه ما بود، دانشگاهي بسيار بزرگ با تعداد فراواني دانشجو بود که فضاي آنجا را بسيار متفاوت مي کرد.از جهت ديگر در ايران هم من فقط در دانشگاه تهران و آن هم در دانشکده علوم اجتماعي تدريس کرده ام که فضايي بسيار خاص دارد و نمي توان به همه ايران تعميمش داد.بنابراين نه اينکه بگويم مقايسه بين رايس و دانشگاه تهران است، ولي اين مقايسه به نوع خاصي از دانشگاه هاي آمريکا با نوع خاصي از دانشگاه هاي ايران اختصاص دارد.
تفاوتي که در بدو ورود توجه من را جلب کرد سياسي بودن محيط اينجاست؛ يعني اصلاً اعلانات که روي در و ديوارها، برنامه ها، توزيع فضاها و شيوه استفاده از آنها، جلساتي که برگزار مي شود و …همه چيز داراي تفسيري سياسي است.اما در آمريکا من چنين چيزي را حس نکردم.حتي دانشگاه ما آن قدر غير سياسي بود که مثلاً در بين چهار هزار نفر دانشجو، فقط چهار نفر سر کلاس خاورميانه شرکت مي کردند.اين در حالي بود که در همان زمان آمريکا درگير جنگ با عراق و افغانستان بود و هر روز خبرهاي بسياري درباره اين منطقه در آمريکا منتشر مي شد.حتي برنامه گزارش هواشناسي هر شب هواي بغداد و کابل را هم گزارش مي داد، ولي ميزان آشنايي(و حتي شايد بتوان گفت کنجکاوي)واقعي آمريکايي ها درباره اين کشورها بسيار بسيار اندک باقي مانده بود.نکته جالب در ايران اين است که دانشجوها اولاً «علاقه مند»هستند و ثانياً «مطلع».من ترم قبل که کلاس آمريکا را با بيش از پنجاه نفر برگزار مي کردم با خودم گفتم که خب بايد در جلسه اول نقشه ببرم و به بچه ها بگويم کشورهاي قاره آمريکا کجاها قرار دارند، اما با کمال تعجب متوجه شدم دانشجوهايم اطلاعات فراواني درباره قاره آمريکا دارند، هم آمريکاي شمالي و هم جنوبي و اسم بسياري از کشورها و مناطق را مي دانند.با زبان و فرهنگ آنها آشنايي نسبي دارند و ….اين درحالي است که در آمريکا واقعاً دانشجويان هيچ چيزي درباره خاورميانه نمي دانستند از ايران و عراق در رابطه با آن نام ببرند.اين تجربه تدريس انسان شناسي خاورميانه در آمريکا را براي من با تجربه تدريس انسان شناسي آمريکا در خاورميانه از زمين تا آسمان متفاوت مي کند و نشان مي دهد که دانشجوهاي اينجا به سطحي از درگيري با موضوع نياز و علاقه دارند که در مورد دانشجوهاي آنجا صادق نبود.البته همان گونه که گفتم مثلاً در دانشگاهي مثل کلمبيا در نيويورک(در مقايسه با تگزاس)فضا مي تواند واقعاً متفاوت باشد.

در پايان مي خواهم بدانم با توجه به امکاني که براي شما فراهم شده است تا بتوانيد در فضاي دانشگاهي علوم اجتماعي در ايران تدريس کنيد، آينده اين علوم را در ايران چطور مي بينيد؟

برايم مشکل است پيش بيني کنم که چه مي شود، ولي مي توانم بگويم «آرزو دارم»چگونه باشد. مشهور است که دانشجويان علوم اجتماعي در ايران پرسش مشخصي در ذهن خودشان ندارند و سردرگم هستند و دليل کارايي نداشتن آنها هم اين است.البته تعريف از «کارايي» هم ابتدا بايد روشن شود، ولي بايد بگويم نه!من با اين موضوع موافق نيستم که دانشجويان ايران سؤال يا حتي ايده ندارند.البته با توجه به اينکه هر ساله تعداد بسيار زيادي دانشجو در ايران به دانشگاه ها مي آيند و انتخاب رشته لزوماً بر اساس علاقه و استعداد انجام نمي شود(در واقع گفته مي شود که دانشجو ها به ندرت بر اين اساس انتخاب رشته مي کنند)، شايد اين حرف در سطح کلان درست باشد، اما در مورد تجربه خودم در دانشگاه تهران بايد بگويم شايد در اين مدت از هفتاد دانشجويي که داشته ام فقط هفت تايشان دانشجويان خيلي پيگيري بوده اند، اما همين هفت نفر داراي اطلاعات بسيار بالا،جست و جو گري و توان علمي خيلي خوبي بوده اند؛در واقع مواجهه ي من با اين چنين دانشجوياني در سطح کارشناسي در آمريکا خيلي اندک بود(در تجربه خود من، دانشجويان کارشناسي در انجام دادن تکاليف خود اغلب بسيار دقيق و منظم بودند، ولي به نظر مي رسيد فاقد عطش علمي يا نگاه مسئله -محور و انتقادي باشند).البته دانشجويان آنجا در سطح کارشناسي ارشد و دکتري به پرورش نگاه مسئله -محور و انتقادي تشويق مي شوند و بسيار در اين زمنيه(يعني يافتن نگاه زبان و مسئله خود)فعال و سخت کوش اند؛ يعني از آنها انتظار مي رود که باشند، نه اينکه فقط به جمع آوري و نقل نظريات نظريه پردازان بزرگ مشغول شدند.اما به هرحال بايد گفت از نظر من وضعيت خود دانشجويان ايراني در سطح کارشناسي علوم اجتماعي، اگر بر همان تعداد دانشجويي تمرکز کنيم که با علاقه، استعداد و دغدغه به اين رشته آمده اند(که در نهايت هم همان ها هستند که در اين رشته ها جريان ساز مي شوند)، اميدوار کننده و خوب است.به جاي اينکه دانشجوها را متهم کنيم به اينکه به اندازه کافي خوب نيستند، ما مسئوليم خودمان را به اندازه اي خوب کنيم و خوب نگه داريم که بتوانيم عطش همان تعداد محدود را سيراب کنيم و از آن مهم تر، به آنها ياد بدهيم که چگونه با اين عطش خود براي پرسيدن و دانستن به صورت اصولي، ثمربخش و سازنده مواجه شوند.

پس به گفته شما بايد به خودمان اميدوار باشيم!

بله!به خودتان اميدوار باشيد!اصلاً دليلي براي نااميدي وجود ندارد.شايد اشخاصي که خيلي نااميدند تصور خاصي از دانشجويان آن طرف دارند و فکر مي کنند آنجا چه خبر است، ولي من که آنجا را ديده ام مي دانم آنجا هم مسائل خودش را دارد، و همان گونه که دو توکويل در«دموکراسي در آمريکا»گفته است؛ کشوري داريم با اين همه فضا براي فکر، اما کمتر کسي است که فکر کند!خب بخشي از انگيزه من هم براي بازگشت به ايران همانند هر فردي است که دلش مي خواهد به کشور خودش خدمت کند، اما اين به تنهايي نمي تواند انسان را براي مدت طولاني راضي نگه دارد؛ دليل ماندن من تا امروز اين بوده است که به هر حال به نظرم آمد در اين فضا هم مي توان کار علمي کرد.افزون بر اين، تجربه ام در دانشگاه و با دانشجويانم براي شخص خودم ارضا کننده و سازنده بوده است.
اما در بحث از آرزوها بايد بگويم که يکي از کمبودهايي که امروز درفضاي دانشگاهي ايران احساس مي کنم، گفت و گوي مستمر علمي است؛ نه فقط در بين دانشگاهي هاي خودمان که کار يکديگر را بخوانند و دنبال کنند و در فضايي علمي به يکديگر ارجاع بدهند و در سر يک ميز به نقد يکديگر بنشينند(در جايگاه بخشي از کار و وظيفه علمي شان که به خاطر آن دستمزد مي گيرند)، بلکه همچنين با جامعه علمي بين المللي.آيا واقعاً بين کارهايي که افراد در ايران مي کنند، دغدغه هايي که دارند، پرسش هايشان و پاسخ هايشان به آن پرسش ها از يک طرف و مطالب توليد شده در اين رشته در ساير نقاط دنيا از طرف ديگر ارتباط وجود دارد، نه لزوماً شباهت، بلکه ارتباط؟ ما حداقل براي اينکه وقت خودمان را تلف نکنيم و به اصطلاح چرخ را که يک بار اختراع شده است دوباره اختراع نکنيم و به جايش چيزي به ماشين اضافه کنيم، نيازمند دادوستد با جامعه علمي بين المللي هستيم.چرا اصحاب علوم اجتماعي در ايران سالي چندين کتاب، مقاله، ستون و سرمقاله چاپ مي کنند، ولي در عين حال هنوز در آمريکا هيچ کس نمي داند که يک نفر از ايران در حوزه علوم اجتماعي حرفش چيست؟ کار ايراني ها در مجلات و همايش هاي مطرح انسان شناسي دنيا انعکاس نمي يابد.براي همين استادان انسان شناسي در ساير نقاط جهان اساساً نمي دانند مسأله انسان شناسي ايران چيست، انديشمندان اصلي آن چه کساني هستند و چه آرا و افکاري در ايران مطرح است.فقط بخشي ازاين ماجرا به دليل هژموني آکادمي يا زبان انگليسي يا پيچيدگي هاي فرايندهاي نشر مقاله در نشريات مطرح يا شرکت در همايش هاي مطرح بين المللي براي فردي از ايران است، ولي بخش ديگرش هم به دليل رويکرد عمومي خود ما در اين زمينه است که اصولاً درباره محتوا و شکل کارمان (از آغاز تا پايان)در قالب گفت و گو با يک مجموعه فکر نمي کنيم.
يکي از مشکلات در اين راه مشکل زبان است.اگر ما امروز نتوانيم مطالب خود را به زبان انگليسي به جامعه علمي بين المللي عرضه کنيم و با آنها وارد گفت و گو شويم، شنونده و مصرف کننده صرف باقي مي مانيم(آن هم اگر زبانمان به آن اندازه خوب باشد).الان دانشجوهاي ما از منابع دست اول استفاده نمي کنند.در همين رشته تخصصي من، يعني انسان شناسي، با وجود اينکه اتنوگرافي جزء جدانشدني اين رشته به شکل مطرح و امروزي اش در دنياست، ما در ايران تقريباً هيچ کار مدون و روش مندي با عنوان مردم نگاري يا اتنوگرافي نداريم(تعريف «درباره»اتنوگرافي به مثابه يک روش داريم، ولي نمونه کار اتنوگرافيک با آن تعريف کم داريم).همين کمبود منابع اصلي توليد شده توسط انسان شناسان ايراني(يا حتي آثار اتنوگرافيک ترجمه شده)و دسترسي نداشتن به منابع انگليسي و مطالعه نکردن آنها به شکل گسترده سبب بيگانگي دانشجويان ايران با فضاي اين علم شده است؛ يعني دانشجوهاي ما نمي دانند که وقتي قرار است کاري اتنوگرافيک به مفهومي که امروز در دنيا مطرح است انجام دهند؛ يعني چه کاري بايد بکنند يا اصلاً با کار اتنوگرافيک چگونه ارتباط برقرار نمايند، چگونه آن را بخوانند، چگونه از آن ياد بگيرند، چگونه آن را نقد کنند؛ چون به ندرت نمونه اي دارند؛ يعني ارتباطشان با آن مجموعه کار و سنت، تقريباً قطع است.در ايران دانشجويان بيشتر با يک سلسله نظريه سر و کار دارند، آن هم به صورت دسته دوم؛ به عبارت ديگر يک سلسله مفروضاتي در ذهن افراد هست که مثلاً فوکو اين را مي گويد، اما نمي توانند پاسخ دهند که کدم فوکو(يعني کدام اثر فوکو، در چه زماني، و در چه بستري)؟ يکي از مثال هاي خوبي که در اين زمينه به خاطرم مي آيد درباره هابرماس است؛ وقتي که در آمريکا در کلاسي درباره «فرهنگ، روايت، و فرديت»، هابرماس را به دانشجويان کارشناسي درس مي دادم، فصل کليدي از کتاب دگرگوني ساختاري حوزه علمي را زيراکس کرده براي دانشجويان در انتشارات گذاشته بودم؛ دانشجوي کارشناسي لازم نبود بداند هابرماس به طور کلي چه کسي است و چه گفته است.ولي لازم بود که آن فصل را دقيق بخواند و با سؤال و نظر سر کلاس حاضر شود.آن وقت وظيفه من بود که اطلاعات کلي تري درباره هابرماس در اختيار آنها بگذارم و روشن کنم که هابرماس در چه بستري به اين موضوع توجه کرده، چه منظوري داشته، و حرف هاي او چگونه به بحث کلي کلاس و حرف هاي ديگراني که مي خوانديم مربوط مي شود(ايجاد گفت و گو)…در حالي که اينجا بسيار مي بينم درباره هابرماس يا هر کس ديگري به صورت کلي صحبت مي شود و افراد مطالبي را درباره او به صورت کلياتي بي سر و ته به زبان مي سپارند بدون اينکه معلوم باشد دقيقاً درباره کدام عقيده او حرف مي زنند.از طرف ديگر آشنايي افراد با ديدگاه هاي اين نظريه پردازان در اينجا معمولاً بر اساس ترجمه هايي است که در آنها معلوم نيست مترجم خودش چقدر درک درستي از موضوع داشته يا چقدر در انتقال متن به فارسي موفق بوده است.در اين فضا، بحث هايي مطرح مي شود که به نظر من سبب مي گردد مواجهه ما دقيق و علمي نباشد.ما در دين خودمان هم داريم که اگر حرف حق را از زبان کافر هم مي شنويد، آن را بپذيريد.پس بايد آن حرف را در بستر خودش ملاک قرار دهيم.فقط در صورتي که نگرشي دقيق و علمي داشته باشيم مي توانيم «حرف»را نقد کنيم؛ نه اينکه دربست هابرماسي، فوکويي داشته باشيم يا هايدگري باشيم(گرچه طبيعتاً افراد همان گونه که جلو مي روند به سنت هاي فکري متفاوتي تعلق خاطر پيدا مي کنند و قرار نيست که هر بار بنا به اقتضا از رويکردي استفاده کنند)، بلکه با حرف هاي اين افراد عميقاً و دقيقاً درگير شويم و حتي به تلفيق هاي خلاقانه و نويني هم برسيم.کلي گويي سبب مي شود ما نتوانيم حضور نقادانه و مؤثري در فضاي علمي بين المللي داشته باشيم.

منبع: نشريه زمانه، شماره 90.

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *