در این یادداشت به طور مشخص به مقاله جرج مارکوس با عنوان “مشکلات معاصر مردمنگاری در سیستم مدرن جهانی” در فرهنگ نوشتن… (۱۹۸۶) و مجموعه مقالات او در کتاب پستی بلندی های مردمنگاری(۱۹۹۸) می پردازیم.
اصولا چیزی که در محور دلمشغولی ها و استدلال های جرج مارکوس در طول سالیان قرار داشته این بوده که انسان شناسان چگونه می توانند بین تئوری (نظریات کلان) و یافته های تحقیق میدانی (نمونه های خرد) در مردمنگاری هایشان پیوند ایجاد کنند. برای او و انسان شناسان هم نسل و هم فکر او واضح است که چیزی به نام “جهانی مجزا” اگر هم زمانی وجود داشته امروز دیگر وجود ندارد و آنچه ممکن است “فرهنگ محلی” بنامیم در جلوه ها (بازتولید ها و چرخش ها) ی امروزی اش جدا از آنچه در سایر نقاط جهان، یعنی در دنیای ماورای آن قبیله یا آن روستا یا آن آزمایشگاه یا آن جزیره یا آن کشور، می گذرد نیست. بنابراین هر چه راجع به آن محل یا آن اجتماع خاص بگوییم در واقع چیزی هم راجع به آن پدیده بزرگتر گفته ایم، پدیده ای که گاهی انقدر بزرگ است که در زبان روزمره نمی گنجد و همیشه به این دلیل به نوعی “نامرئی” است، ولی هست، مثل شاید “اسمشو نبر”! آن پدیده کلان و به همین دلیل همیشه به نوعی انتزاعی می تواند یک برساخت سیاسی-اقتصادی باشد، مثلا “جهان سوم” یا “نظام سرمایه داری” یا “طبقه کارگر،” مجموعه ای از شرایط سیاسی-اقتصادی و تبعات اجتماعی و فرهنگی و آنها؛ اصلا خود “سرمایه” از هر نوعش یکی از آن مفاهیم انتزاعی نامرئی ست . انسان شناس به دلیل آنکه همیشه لاجرم در سطح خرد (میکرو) با جوامع در ارتباط است، یعنی با افراد خاص و رفتارهای خاص و مکان های خاص و زمان های خاص سر و کار دارد، موضوع کارش آن پدیده های انتزاعی نیستند، مثلا یک انسان شناس معمولا نمی گوید “من دارم راجع به نظام سرمایه داری تحقیق می کنم” یا حتی “من دارم راجع به نظام سرمایه داری در کره جنوبی تحقیق می کنم” (مگر وقتی که بخواهد خیلی کلی به کار خود اشاره کند، یا مثلا یک سلسله تحقیقات در کره جنوبی انجام داده باشد که همه به نوعی به موضوع سرمایه داری مربوط شوند)، بلکه معمول تر است که بگوید “من دارم راجع به دو شرکت تجاری چند ملیتی در سئول تحقیق می کنم،” یعنی راجع به یکی از جلوه های معاصر نظام سرمایه داری که درک آن قطعا چیزی هم به دانش ما راجع به ماهیت (ها) و کارکرد ها و معنی های نظام سرمایه داری به طور کلی اضافه خواهد کرد.
بگذارید تاکید کنیم که تا اینجا به دو پیش فرض برای مارکوس و انسان شناسانی مانند او رسیدیم: ۱) اینکه “جهانی مجزا” وجود ندارد و انسان شناس نمی تواند در مطالعه “فرهنگ” چشم خود را به شرایط و گفتمان های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، دینی، … (اصولا بحث قدرت) ببندد ۲) اینکه حتی اگر در تئوری های کلان پدیده واحدی به نام “جهان سوم،” “نظام سرمایه داری،” “علم”، یا حتی “مک دونالد و مک دونالدیسم” وجود دارد، در واقعیت این پدیده ها ماهیت ها، کارکردها، و معنی های چندگانه دارند و همین چندگانگی ها هستند که موضوع تحقیق انسان شناسان هستند. حالا بحث مارکوس این است که با توجه به اینکه هیچ نمونه مورد مطالعه انسان شناسی از آن پدیده های کلان مبرا نیست و با توجه به اینکه کار ما تجزیه و تحلیل آن پدیده های کلان به صورت کلی و انتزاعی نیست، چگونه می توان پیوندی بین “جهانی” که ما مطالعه می کنیم و جهان بزرگتر برقرار کرد، پیوندی بین جزء و کل، بین امر محلی و امر جهانی، بین سوژه (نمونه فرهنگی) و سیستم، بین آنچه مورد تمرکز قرار می گیرد و آنچه در پس زمینه است، بین خرد و کلان.
مارکوس می گوید که در اغلب موارد این پیوند به صورتی برقرار شده که یافته های تحقیق میدانی انسان شناس به عنوان نمونه ای از پدیده های بزرگتر (به نحوی که در رشته های دیگر مانند جامعه شناسی، علوم سیاسی، اقتصاد، فلسفه… تئوریزه شده اند ) مورد استفاده قرار گرفته است. حالا اگر نمونه ای از همخوانی اجتماع مورد نظر با آن تئوری نبوده، نمونه ای از مقاومت آن اجتماع در برابر آن تئوری بوده، که فقط روی دیگر همان سکه است. به عنوان مثال، انسان شناسی پر است از تحقیقاتی که با وجود تنوع روش های تحقیق و نگارش و تنوع مکانی و زمانی و غیره و با وجود اینکه بدون تردید بسیار هم تحقیقات جالب و مفید و هوشمندانه ای هستند، در نهایت تنها یک نمونه دیگر از” استعمار” را برای ما تبیین و تشریح می کنند: استعمار دانش آموزان مدرسه ابتدایی توسط نظام آموزشی دولتی در تگزاس، استعمار کشاورزان تنباکو در ترکیه توسط شرکت های تجاری چند ملیتی، وحتی استعمار شهروندان یک ملت توسط منشور های بین المللی حقوق بشر. اگر استعمار به معنای نادیده گرفتن یک جمعیت و تحمیل نظام خود بر آنها به قصد منفعت (مالی یا معنوی) باشد، جلوه های استعمار در زندگی های ما پایانی ندارند. البته با تبیین و تفسیر و تحلیل هر مورد چیزی به گفتمان کلی استعمار اضافه می شود، شکلی تازه، کارکردی تازه، معنی تازه، و همچنبن راهی تازه برای آگاهی نسبت آن و در نتیجه به نوعی مقابله با آن. این خودش بسیار ارزشمند است. ولی دغدغه جرج مارکوس و امثال او (مثلا می توانید به لیست کسانی که برای نوشتن فرهنگ… مقاله دادند در پاورقی درسنامه یک رجوع کنید) این نیست که انسان شناسی چگونه می تواند تا ابد نمونه های تازه ای از پدیده های کلان ماندگار ارائه دهد (طبیعی ست که هر دم از این باغ بری می رسد!)، بلکه این است که انسان شناسی چگونه می تواند حرف نویی بزند، یعنی پیوندش با جهان بزرگتر یا تئوری های راجع به آن از نوع “نمونه دادن” نباشد بلکه از نوع ارائه الگویی تازه برای اندیشیدن درباره جهان باشد. به عبارت دیگر، انسان شناسی چگونه می تواند فضا ها (یا mental landscapes) تازه ای برای بازنمایی و درک واقعیت ایجاد کند. توجه کنید که این به معنی نفی مثلا استعار نیست؛ بلکه آنها می گویند ما می دانیم که استعمار هست و این هم یک جلوه از جلوه های استعار است، ولی حالا که این را گفتیم، بعدش چی؟ یعنی چه می خواهیم بگوییم یا نشان دهیم که آن رشته های تئوری ساز مثل جامعه شناسی، علوم سیاسی، اقتصاد، فلسفه… نگفته باشند؟ یعنی کافی نیست ما به درک بهتر آن تئوری ها کمک کنیم؛ لازم است که ما ورای آن تئوری ها برویم.
البته هر مردمنگاری نمی تواند یک تئوری تازه درباره جهان بدهد، ولی هر مردمنگاری می تواند یک فضا برای متفاوت دیدن (و نه فقط دیدن تفاوت) در ذهن ما بگشاید. به همین دلیل است که جرج مارکوس و دیگران اعتقاد دارند که انسان شناسان باید دقت و توجه زیادی به فضاهای ذهنی که ایجاد می کنند داشته باشند: کار آنها لزوما یا فقط فراهم آوردن نمونه ای برای یک فضای ذهنی از پیش ساخته شده (توسط تئوری) نیست، بلکه به نوعی ساختارشکنی آن فضاهای ساخته شده است، آشفته کردن آن فضاها، مبهم کردن آن فضاها، برداشتن تمرکز از آن فضاها، پرسمان سازی آن فضاها، به طوری که خواننده به راحتی نتواند تصمیم خودش را راجع به موضوع بگیرد، به راحتی نتواند بگوید که خب اینهم داستان دیگری از استعمار و این هم استعمارگر داستان و این هم استعمار شده داستان، بلکه کاری کند که خواننده از خود بپرسد که آیا چه کسی دارد چه کسی را استعمار می کند و اگر تصمیم گیری در این باره راحت نیست، آیا واقعا می توانیم بگوییم که این استعمار است به آن صورتی که گفته اند و می دانیم، و اگر نیست، پس چیست؟ مردمنگاری به این سبک لزوما به این سوال پاسخ نمی دهد، از اینروست که انسان شناسی به آن معنا تئوری ساز نیست، یعنی تمایلش در این جهت نیست که تئوری کلانی ایجاد کند که افراد بعدی بتوانند از آن در کار خودشان استفاده کنند، و از این روست که مردمنگاری از این نوع حالت ناتمام و بی قرار به خود می گیرد. ولی در ذهن داشته باشید که تاکید بر ناتمامی و بی قراری هر روایت از واقعیت برای انسان شناسانی چون مارکوس نشانه نه نتها یک سبک بلکه یک “اخلاقیات” (ethics) است، اخلاقیاتی که مبنی بر پاره پاره بودن و عدم قطعیت واقعیت است و آشفته بودن و تحرک ذهنی در آن لزوما چیز بدی نیست. از این آشفتگی و تحرک (از خانه های ذهنی امن خود به نا-خانه ها و از آنها، وقنتی خانه شدند، به نا-خانه های دیگر) است که نگاه های نو زاییده می شوند.
بنابراین می توان گفت که پاسخ مارکوس به سوال اولیه (انسان شناسان چگونه می توانند بین تئوری و یافته های تحقیق میدانی در مردمنگاری هایشان پیوند ایجاد کنند) پیشنهاد به رسمیت شناختن آشفتگی و چند پاره بودن واقعیت و بازنمودن این آشفتگی و چندپارگی هم در روش تحقیق و هم در شیوه نگارش است. زمانی بود که مارکوس خیلی بر تولید “متون آشفته” (messy texts) تاکید می کرد، یعنی متونی که نه به سبک معمول علوم اجتماعی که با ترکیبی از سبک های مختلف و حساسیت های زیباشناختی مختلف تولید می شدند (که این خود در سالهای ۱۹۸۰ برگرفته از نفوذ زیاد زبانشناسی و نقد ادبی بر سایر حوزه های علوم انسانی بود). امروز مارکوس آنقدر بر آشفتگی متن تاکید نمی کند که بر نحوه انجام تحقیق به طوریکه بازتاباننده چندپارگی باشد و این به تولید اصطلاح معروف دیگری از او، یعنی “مردمنگاری چند-میدانه” (multi-sited ethnography) در سالهای ۱۹۹۰ انجامید. منظور از میدان در اینجا لزوما مکان های فیزیکی و جغرافیایی نیست (گر چه آن هم می تواند باشد)، بلکه منظور همان حوزه های مختلف معنا سازی ست. مثلا برای اینکه شما مساله ایدز در نیجریه را بررسی کنید کافی نیست که در یکی از روستاهای نیجریه تحقیق میدانی انجام دهید، بلکه باید نزد شرکت های دارویی بین المللی که دواهای ایدز را ارائه می کنند، ونهادهای دولتی و سازمان های غیر دولتی که در جریان ارائه کمک های مالی و غیره به این بیماران هستند، و رسانه هایی که در این باره مطلب پخش می کنند، و کلیساهای کاتولیک، و مدارس فرانسوی در منطقه هم، مثلا، تحقیق کنید. به هرحال، انسان شناسان نمی توانند نسبت به واقعیت و بازنمایی آن بی تفاوت باشند و مثلا بگویند مهم نیست که واقعیت چیست یا چیزی به اسم واقعیت وجود ندارد؛ با به رسمیت شناختن پاره پاره گی واقعیت و اذعان به ناتمام بودن (نسبی بودن) هرروایت از آن، انسان شناسانی چون مارکوس معتقدند به ماهیت واقعیت نزدیک تر می شوند. پس ما در اینجا یک ناظر متحرک داریم (نه لزوما حرکت بین مکان های جغرافیایی بلکه حرکت بین فضاهای ذهنی).
جالبی مارکوس این است که فقط پیشنهادهای آرمانشهری نمی دهد، بلکه راهکارهای عملی هم به مردمنگاران ارائه می دهد، به طوری که آثار او از مهمترین آثار روش شناسی مردمنگاری هستند و وی پس از ۲۵ سال ترویج و آموزش روش های تجربی به دانشجویان دکترا در دانشگاه رایس اقدام به تاسیس مرکزی برای مردمنگاری در دانشگاه ارواین در کالیفرنیا کرده است (see Center for Ethnography, Irvine). در پستی بلندی ها…، او چندین راه برای انجام “مردمنگاری چند-میدانه” ارائه می دهد که همه آنها بر اساس تحرک ناظر (یعنی “دنبال کردن” یک عنصر در حوزه های مختلف) کار می کنند:
دنبال کردن مردم (مثلا در پدیده مهاجرت)
دنبال کردن چیزها (مثلا یک کالا)
دنبال کردن استعاره ها (مثلا اینکه “ایرانی ها مثل ساقه گندم در مشکلات نمی شکنند، فقط خم می شوند و بعد دوباره برمی خیزند”)
دنبال کردن روایت ها (مثلا هر کس/گروه روایت خودش را از یک ماجرای واحد بگوید)
دنبال کردن داستان زندگی یک فرد
دنبال کردن یک واقعه جنجال برانگیز
یکی دیگر از پیشنهاداتی که مارکوس در همین راستای ایجاد بی قراری دارد، انجام “تحقیقات مشارکتی” (collaborative research) است، یعنی تحقیقاتی که اساس آن بر گفتگو و همکاری با افرادی باشد که خودشان متخصص و مولد موضوع تحقیق ما هستند، ولی موضع آنها و در نتیجه نگاه آنها نسبت به آن فرق می کند، مثلا تعامل با متخصصین رشته ژنتیک راجع به “معنا”ی پیشرفتهای علم ژنتیک چون شبیه سازی و پرورش سلول های بنیادین، یا تعامل با مدیران شرکت های تجاری راجع به اضافه شدن قسمت “ابعاد فرهنگی” یا “مسئولیت نسبت به محیط زیست” به منشور آن شرکت ها، یا تعامل با فیزیکدان ها راجع به مفاهیم کوانتوم، و غیره؛ یعنی ما نشان دهیم که ما تنها متخصصینی یا حتی کسانی به طور کلی نیستیم که در این باره نظر می دهیم و این مسائل فقط برای ما نیست که مهم و قابل تامل و محل بحث است. همانطور که متوجه شدید، مارکوس بر روی مطالعه نخبگان (سیاسی، اقتصادی، علمی، …) (elites) و نه فقط ضعیف نگاه داشته شدگان (بومی ها به مفهوم عام) تاکید دارد، چون آنها هستند که نقش مهمی در تولید گفتمان های غالب نسبت به یک موضوع دارند. به جای اینکه همیشه آنها را صاحبان قدرت و در نتیجه عاری از حقیقت و خلوص “بومیان” یا، بر عکس، صاحب تمام عیار حقیقت رسمی، بدانیم، قبول کنیم که روایت آنها هم یک روایت است و به آنها هم به عنوان یک سری انسان نگاه کنیم که به اندازه همه ما زاییده تاریخ و اجتماع هستند (آنها هم موجوداتی انتزاعی و “جهانی مجزا” نیستند) و گرچه شاید به قدرت غالب وصل هستند، شاید دراثر تحقیق درباره آنها و با آنها متوجه شویم که خود قدرت غالب هم پدیده ای واحد و قاطغ نیست، خود قدرت غالب هم داخلش سوراخ هایی هست، محل تناقض ها و ابهام هایی هست، چندگانگی هایی هست، و در درون آن انسان ها انتخاب های متفاوتی دارند و تصمیم های متفاوتی می گیرند. پس مارکوس توصیه نمی کند ما همیشه خود را به ضعیف نگاه داشته شدگان یا طرد شدگان یا حواشی نزدیک کنیم در حالی متوجه نیستیم کسانی که در موضع قدرت، در مرکز، قرار دارند برایمان تبدیل به دیگری هایی شده اند عجیب و غیر قابل دسترس، خدا یا شیطان، که روایتشان هیچگاه فیض تشریح به عنوان یک نمونه فرهنگی را نمی یابد. در واقع مارکوس می خواهد مرز بین حاشیه و مرکز (center and periphery) هم شکسته شود؛ همانطور که در نظام سیاسی-اقتصادی امروز قدرت حالت پخش و متحرک دارد و نه حالت متمرکز و ثابت (مثل ایده آل مدرنیته)، برخورد ما با آن هم باید حالت پخش و متحرک داشته باشد.
البته جرج مارکوس در بحثش راجع به این فضاهای هم-زمانی و چند-مکانی از اندیشه های کسانی چون فوکو (مفهوم heterotopia که در فارسی به “درهمستان،” “دیگر کجا،” “دگر مکان،” “دگرشهرآرمانی،” و شاید چیزهای دیگر ترجمه شده)، دریدا (مفهوم disseminationیا پخش و نشر)، لیوتار (مفهوم سر هم کردن قطعات به ظاهر ناهمگون یاblocking together )، و دلوز و گاتاری (مفهوم گیاه شناسی “ریزوم” یا ریشه افقی که از آن چندین بوته مختلف سر در می آورند: rhizome) بسیار تاثیر پذیرفته است. اینها همه تئوریسین های وضعیت پست مدرن هستند و مردمنگاری مارکوس هم به نوعی مردمنگاری موقعیت پست مدرن است. ولی در اینجا به نکته بسیار مهمی باید دقت داشت و آن چندمعنا بود، چندحوزه بودن، و در نهایت مبهم بودن خود قضیه پست مدرنیسم است. ما یک مکتب پست مدرنتیسم داریم در هنر و معماری و ادبیات و غیره که در واقع پست مدرنیسم زیباشناختی ست و ویژگی های تاریخی خاص خودش را دارد. در عین حال ما یک وضعیت سیاسی-اقتصادی داریم که به عنوان وضعیت پست مدرن توسط برخی از همان نظریه پردازان بالا و دیگران تبیین شده (موقعیت پخش و چرخش سرمایه، صنعت-زدایی، نفی مرکزیت، هم زمانی و چندمکانی پدیده ها، و غیره) که همه ما، از روحانی و دانشمند گرفته تا بقال سر محل، به نوعی با آن درگیر هستیم. ما یک تعبیر داریم از پست مدرنیسم که نقد مدرنیسم است، یک تعبیر داریم که نفی مدرنیسم است، یک تعبیر داریم که تداوم مدرنیسم است، یک تعبیر داریم که فقط از لحاظ تاریخی بعد از مدرنیسم است،…… در بعضی روایات، پست مدرنیسم نهضتی بسیار پویاست و در برخی بسیار پوچ گرا، گاهی سرشار از امید و نوآوری و گاهی سرشار از مرگ و ناامیدی؛ و در بعضی روایات هم اصلا نهضت نیست بلکه صرفا مجموعه ای از شرایط است یا یک نوع نگاه است. پست مدرنیسم همه اینها هست، ولی باید دید پست مدرنیسم، مثل هر “-ایسم” دیگری، در هر رشته، در هر مکان، در هر زمان، در هر اثر چه معنا، ماهیت، و کارکردی دارد. اگر هم چیزی به اسم “انسان شناسی پست مدرن” وجود داشته باشد یا اگر استفاده از این اصطلاح اصلا مفید هم باشد، باید همواره توجه داشت که پست مدرن بودن برای انسان شناسی به چه معناست. اگر پست مدرنیسم برای عده ای با مرگ مفهوم خدا و در نتیجه پوچ گرایی مساوی ست، این را نمی توان به حوزه انسان شناسی هم تعمیم داد، چون اتفاقا انسان شناساسی چون مارکوس از زنده ترین و پویا ترین و به نوعی شاید امیدوارترین مردمنگاران هستند و تلاش آنها همواره در نزدیک تر شدن به حقیقت و واقعیت است، حتی وقتی اساسا باور دارند که هیچگاه به طور کامل به آن نمی توان رسید. به همین دلیل است که اصولا باید نسبت به استفاده از این اصطلاح احتیاط، اگر نه اکراه، داشت، گرچه که دانستن معانی مختلف زیباشناختی، سیاسی، اقتصادی، عقیدتی، فرهنگی، …..پست مدرنیسم به ما در درک یکی از برجسته ترین استدلالهای معاصر در زمینه مردمنگاری کمک می کند. می توانید مطمئن باشید که اگر مارکوس و دیگران انقدر به ترک جعبه های ذهنی به عنوان یک وظیفه نه فقط حرفه ای که اخلاقی اصرار دارند، تعلق به مکتبی به نام پست مدرنیسم هم چیزی نیست که برایش دست و پا بشکنند! مارکوس در همین باره هم بحث های زیادی دارد که بماند برای بعد….
Contemporary Problems of Ethnography in the Modern World System
Ethnography through Thick and Thin:
Introduction: Anthropology on the Move
Part I: AN EVOLVING PROPOSAL FOR MULTI-SITED RESEARCH
1. Imagining the Whole: Ethnography’s Contemporary Efforts to Situate Itself (1989)
2. Requirements for Ethnographies of Late-Twentieth-Century Modernity Worldwide (1991)
3. Ethnography in/of the World System: The Emergence of Multi-Sited Ethnography (1995)
4. The Uses of Complicity in the Changing Mise-en-Scene of Anthropological Fieldwork (1997)
Part II: TRACES IN PARALLEL ETHNOGRAPHIC PROJECTS
5. Power on the Extreme Periphery: The Perspective of Tongan Elites in the Modern World System (1980)
6. The Problem of the Unseen World of Wealth for the Rich: Toward an Ethnography of Complex Connections (1989)
7. On Eccentricity (1995)
Part III: THE CHANGING CONDITIONS OF PROFESSIONAL CULTURE IN THE PRODUCTION OF ETHNOGRAPHY
8. On Ideologies of Reflexivity in Contemporary Efforts to Remake the Human Sciences (1994)
9.Critical Cultural Studies as One Power/Knowledge Like, Among, and in Engagement with Others (1997)
10. Sticking with Ethnography through Thick and Thin (1997)
منبع: وبلاگ انسان شناسی علم دکتر نهال نفیسی