متن پیش رو، خلاصه ای است که دانیل جعفری از این مطلب چاپ شده در PLoS ، که از ژورنال های معتبر زیست شناسی است، تهیه کرده و در صفحۀ پلاس خود منتشر کرده است. این مطلب، یک مرور اجمالی بر کتاب استبداد علمی پل فایرابند است. او یک نقد کوتاه دربارۀ این مرور نیز به خوانندگان معرفی کرده است (+) که در پایان متن آمده است.
در باب طبیعت پیشرفت علمی:
تئوری آنارشیستی می گوید هر چیزی مجاز است ولی من این طور فکر نمی کنم.
ما به مناسبت ترجمه اخیری از کتاب «استبداد علمی» پال فایرآبند، از یک بیولوژیست خواسته ایم که کشمکشی که میان فلسفه و علم وجود داشته است را از دریچه دید خودش توضیح بدهد.
فلسفه برای قرن ها از قدیمی ترین مباحث آموزشی در جاهایی که امروز به آنها دانشگاه می گوییم بوده است. بسیاری از خوانندگان ژورنال PLoS مدرک پی اچ دی دارند که به معنای دکترای فلسفه است حتی اگر واقعا به فلسفه اهمیتی ندهند. دلیل این موضوع تقدم فلسفه بر همه شاخه های علم به خصوص در دید یونانیان باستان بوده است.
ولی اغلب دانشمندان حتی یک واحد تاریخ نخوانده اند چه برسد به فلسفه علم. من مدعی هستم درصد بسیار کوچکی از دانشمندان فعال، دست از کار کشیده اند تا به پرسش هایی این چنین فکر بکنند: علم چطور کار می کند؟ چطور پیشرفت می کند؟آیا اصلا پیشرفتی در کار است؟ دانایی چطور بدست می آید و جمع می شود؟ دانشمندان عمیقا به پیشرفت باور دارند ولی تعجب خواهید کرد اگر بدانید بیشتر فلاسفه و دیگر اساتید دانشکده های علوم انسانی این قدر مطمئن نیستند. دانشمندان مدرن از خودشان پرسش های فلسفی درباره طبیعت علم نمی پرسند، آنها سرشان به چاپ کردن مقاله هایشان شلوغ است یا اینکه چطور بتوانند برای تحقیق بعدی شان بودجه دریافت بکنند. ندرتا پیش می آید که وقت بگذارند و تاریخ علم یا فلسفه علم را بخوانند تا بدانند در نظر آنها، خودشان یعنی دانشمندان، چطور به نظر می آیند. اگر مجبورشان بکنید بعضی شان در تبعیت از کار پاپر می گویند انجام یک پژوهش علمی تلاشی برای ابطال کردن یک نظریه است و کارشان در واقع استفاده از یک «روش نظریه-استنتاجی» است. ولی وقتی که حواس شان نباشد از دهان شان می پرد که به دنبال شواهد «برای» (و نه «علیه») فرضیه مورد علاقه شان می گردند.
دانشمندانی که درون اندیشی دارند بی شک با بعضی از فلاسفه علم و نظرات شان برخورد خواهند داشت. کتاب پاپر «منطق اکتشاف علمی» و تئوری ابطال پذیری اش یکی از مهم ترین هایش خواهد بود. دومی ش شاید تامس کون باشد که در «ساختار انقلاب های علمی» مطرح کرده که تغییرات در مشاهدات علمی گاه باعث بروز یک آنومالی می شود که بحران زاست و در نهایت منجر به یک انقلاب علمی و شیفت شدن پارادایم علمی می شود. یک رویکرد کاملا متفاوت، مربوط به پال فایرآبند است که کتابی بعد از مرگ از او چاپ شده به نام «استبداد علمی» که موضوع این یادداشت است. از نظر خیلی ها او برجسته ترین فیلسوف علم قرن گذشته است. در کتاب پرفروش «علیه روش(علمی)» می گوید «تنها اصلی که مانع از پیشرفت نمی شود این است» : هر چیزی مجاز است». یا «اتفاق نظر شاید برای کلیسا پذیرفته باشد یا برای قربانیان حریص و ترس خورده یک افسانه اساطیری، یا از پیروان ضعیف و همراه یک مستبد. اما برای دانش عینی تنوع نظر ضرورت دارد. روشی که تنوع را تقویت بکند تنها روش منطبق بر رویکردی انسان دوستانه است». فایرآبند علیه قدرتی که علم در جامعه بدست آورده انتقاد بسیار دارد «جدایی دین و دولت می بایست به همراه جدایی علم و دولت باشد، که سرسخت ترین و دگم ترین بنیان مذهبی نوین است».
پیش از ادامه بایستی اعترافی بکنم. من خودم یک بدبینی نسبت به فلاسفه دارم و حتی علیه فلسفه چیز نوشته ام. ممکن است این موضوع شما را از خواندن ادامه منصرف بکند. و بی شک چنین رویکردی از سوی من، من را با افراد در علوم اجتماعی دشمن می کند، ولی آنها به هر حال اصلا اهل خواندن ژورنال های علمی نیستند، حتی آنهایی شان که روزی شان را از نوشتن درباره تفسیر فلسفه علم در می آورند. این بی علاقگی شان از نظر من نظرات شان را بی اعتبار می کند. من در این باور تنها نیستم. حتی فلاسفه بزرگ چون ریچارد رورتی فقید این دیدگاه جنجالی را داشت که فلسفه به عنوان جوینده حقیقت محض را بی اعتبار می دانست. شاید به همین دلیل بود که به جای فلسفه، ادبیات تطبیقی درس می داد.
می شود گفت که اکثر دانشمندان اهمیتی به فلسفه یا مذهب نمی دهند، آنها نیازمند خدایان یا معجزات نیستند تا دنیا را درک بکنند. با همین توضیحات مادی خوش هستیم، دست شما درد نکند. قوانین علمی که دانشمندان کشف می کنند برای هدایت (یا محدود کردن) شان در فهم دنیا کافی است. این مادی گرایی، غرور فلاسفه را هدف گرفته است. در مقابل بی اهمیت بودن فلاسفه در زندگی روزمره اکثر دانشمندان، و اثری که دانشمندان (و نه فلاسفه) در زندگی مدرن داشته اند، تعداد زیادی از فلاسفه از دانش و قدرتی که او کسب کرده منزجر شده اند. سلطه فیلسوف بر تفسیر دنیا به وسیله بینش علمی، پیشرفت تکنولوژیک و زیستی پزشکی، به خطر افتاده، اگر کاملا نابود نشده باشد. از این گذشته، بی توجهی دانشمندان به تاریخ و فلسفه برای فلاسفه تصور نکردنی است که به شکست، توهین هم اضافه می کند. اما چه انتظاری دارید؟ اگر منطق ریشه در دانش نداشته باشد در کجا بایستی پیدایش کرد؟
اما آیا واقعا این ادعا درست است؟ من مطمئن هستم اکثریت دانشمندان حتی چنین پرسشی را از خودشان هم نمی پرسند چرا که (فکر می کنم) بیشتر ما کاملا متقاعد شده ایم که دانش یک تلاش و کوشش خردگرایانه است. در ابتدای قرن بیستم شاخه نوزای فلسفه علم نیز چنین باوری داشت. ولی در دهه شصت این رویکرد سنتی به منطق علمی به چالش کشیده شد. امروز، نگاه منطقی به علم از نظرشان از مد افتاده شده که حتی در دپارتمان های فلسفه علم هم در اقلیت است. این تغییر مد به دلیل کون و بیش از همه فایرآبند بود. از زمان انتشار «علیه روش»، دانش از سوی فلاسفه دیگر به عنوان یک تلاش منطقی نگریسته نمی شود. بلکه پدیده ای با پس زمینه های تاریخی اجتماعی سیاسی است. این عوامل را در چگونگی پیشبرد علم موثرتر از اصول روش شناسی یا تفکر منطقی علمی می دانند. فایرآبند را بیشتر عامل این تغییر می دانند.
فایرآبند کتاب های بیشتری بعد از مرگ ش چاپ کرد. یک سال بعد از مرگ ش اتوبیوگرافیش چاپ شد که نشان داد یک کلبی مسلک و دلقک تحریک آمیز بود که مبتلا به افسردگی شدید بود. بعضی اوقات حتی به نظر می رسد که از نفوذی که پیدا کرده بود خودش هم می ترسید و پیامش را در طول حرفه اش چندین بار تغییر داد. به نظر می رسد که معتقد بود وقت خودش و دیگران را که کارش را جدی گرفته اند را تلف کرده (یک دادائیست صادق بود). پانزده سال پس از مرگش اولین جلد فلسفه طبیعی ش چاپ شد.می خواست سه جلد بنویسد و به صورت تصادفی پس از مرگش نسخه دست نویس آن کشف شد. بدون اینکه درگیر جزییات بشویم در این کتاب او سعی می کند همه چیز از نقاشی های غارهای باستانی تا فیزیک هسته ای و تئوری کوانتوم را توضیح بدهد و اینکه چطور این کشفیات نگاه ما به دنیا را تغییر دادند، که از نظرش به قدری موضوع مهم بود که دو جلد بعدی را می خواست به اینها بپردازد.
پال فایرآبند بی شک شخصیت جالبی بود. من در یکی از سخنرانی هایش در برکلی در دهه هشتاد حاضر بودم. او هم در زوریخ و هم در برکلی کرسی استادی داشت. در ابتدای زندگی ش درس تئاتر خوانده بود، چیزی که عناصری ش با او مانده بود. یک شومن تمام عیار بود. از جنگ دچار لنگی شده بود ولی به خاطرش (بر اساس اصل افلیجی آموتز زهاوی) مهارتی در جذب شاگردان مونث جذاب داشت که او را دنبال می کردند و حتی کیف کشی ش را می کردند. چنین پدیده ای ظاهرا در علوم انسانی شایع است ولی در علوم تجربی چندان دیده نمی شود.
سالن سخنرانی همیشه پر از جمعیت بود که حتی جلوی او روی زمین می نشستند. گوش کردن به او سرگرم کننده بود ولی در نهایت ظاهرا پیام ش این بود که هیچ روش یکسانی برای اینکه چطور بایستی علمی عمل کرد وجود ندارد، یا اینکه اصلا علم پیشرفت می کند یا نه. ظاهرا نظرش این بود که هر کسی پر سروصدا تر باشد در علم بیشتر شنیده می شود، خودش هم مطمئنا از همین اصل، صدایش بسیار شنیده شد. اما این شیوه کسب موفقیت در دانشگاه به تخمین من، بیشتر در علوم انسانی کار می کند که فرد با اندازه گیری ها و داده ها و تئوری های قابل آزمایش روبرو نیست، بلکه تنها حرف در میان است.
استبداد علمی در ترجمه انگلیسی از متن اصلی که به ایتالیایی نوشته شده است. این کتاب صورت منقح چهار سخنرانی است با عناوین گمراه کننده «تضاد و هارمونی» «چندپارگی دانش» «فراوانی طبیعت» و «انسان های انسان زدا». من یکی که نمی دانم چرا چنین عناوینی برای فصل های کتاب انتخاب شده است. چون برای مثال فصل نخست بیشتر به جنبه های مختلف فلسفه یونان پرداخته، و تعاریف تراژدی. اگر علاقه دارید بدانید سقراط چه اشتباهی کرده یا پارمنیدیس چه گفته شاید بد نباشد. همه فصول راحت خوان هستند. علاقه مندی شما را جلب می کند چون بمباران اطلاعات به نظر بی ارتباط به هم هستند، دست کم برای من چرا که از تفاوت رویکرد یک نفر به دنیا در حیرت ام.
فایرآبند بعضی از افسانه های مدرن درباره دانش را به چالش می کشد از جمله اینکه «دانش موفقیت کسب کرده». از کتابش بر می اید که از دانش خوشش نمی آمده و یا لااقل بسیار به آن بدبین بوده، که آن را ایدئولوژی دانش می نامد. به نظرش لازم نمی آمده وقتش را در آزمایشگاه بگذارند تا بفهمد دانشمندان واقعا چه می کنند. به روشنی می گوید که نمی خواهد اصلا بداند علم را چطور به پیش می برند. به نظر مهم نبود. از نظر او، این ها حواشی بی اهمیتی بر توطئه ای بود که در جریان بود. این حرف ها بود که او را مراد پلورالیسم پست مدرن کرد. در نظر یک دانشمند این دیوانگی است. ما دوست داریم که فکر بکنیم که شواهد (فکت ها) ایده های ما در دانش را شکل می دهند ولی برای کسانی که در دنیای موازی فلسفه زندگی می کنند، این حرف ها زیادی ساده انگاری است.
پس ممکن است بپرسید اصلا ربط فایرآبند به بیولوژی چیست؟ اگر بخواهم کاملا صادق باشم باید بگویم هیچ. خیلی ها می گویند زیست شناسی از زمان انقلاب زیست شناسی مولکولی، موقعیت رهبری دانش را از فیزیک ربوده است. ولی برای فایرآبند این موضوع مهم نبود. او فقط از «شانس و ضرورت» ژک مونو نقل می آورد و یا از بیوشیمیست برکلی، دنیل کوشلند که به جنبه های منفی پروژه ژنوم انسانی پرداخته. همین. ارنست مایر هم در «رشد تفکر زیست شناسانه» فایرآیند را به تلافی تنها یک بار در یک جمله با کون آورده.
با این حال استبداد علمی کتابی خواندنی است حتی اگر نظر من را نسبت به دانش عوض نکرد و فکر نمی کنم بتواند شما را هم متقاعد بکند. آتش بازی ایده های جالب ش تنها به شما نشان می دهد دنیای علم و علوم انسانی چقدر فاصله گرفته اند و حتی در موضوعی چون فلسفه علم که دست کم یک گروه به کاری که دیگری انجام می دهد علاقه نشان می دهد. دادائیسم فلسفه به سبک فایرآبند به انتشار مقاله بعدی شما کمکی نمی کند. وقتی درخواست بودجه بعدی تان رد شد و گزارش هیات تصمیم گیر را می خوانید شاید دلتان خنک بشود که دنیا جای منطقی نیست و حتی شاید دانش هم همیشه منطقی نباشد. احتمالا این حقیقت دارد که عقلانیت علم، یک فرضیه ایده آل گرایانه تخیلی است. ولی اگر با خودتان صادق باشید، به خودتان می گویید من که این را می دانستم.
نقد مرور «استبداد علمی» منتشر شده در PLoS
در این نقد به شکل خلاصه نویسنده می گوید که فایرآبند در کتاب استبداد علمیاش، حرف چندانی از تئوری آنارشیستیاش نزده و تنها یک بار در پایان یکی از سخنرانیها در پاسخ به پرسش یکی از حضار که پرسیده بود سوتیتر کتاب «علیه روش»ش چیست، پاسخ داد «همهش سر کاری بود». البته منظورش همه کتاب نبود بلکه سوتیتری بود که دادائیستی و متناقض بود چون نمیشود شما یک تئوری که واجد نظم هست با بی نظمی داشته باشید.
همینطور نویسنده می گوید که فایرآبند ۱۹ سال بعد از علیه روش، سخنرانی های منتشره را کرد و بنابراین نظرش نسبت به موضوع عوض شده بود. در ادامه می گوید فایرآبند می خواست هشدار بدهد که دانش و دانشمندان، یک وجه قضیه را اصلا نمی خواهند ببینند: آنها در آزمایشگاهشان مشغول هستند و در سوی دیگر، جنایات جنگی رخ میدهد. او شاکی بود که دانشمندان زیادی منطقی شدهاند. او نگران بود که می خواهند همراه فلسفه، هنر و ادبیات و زیبایی شناسی و خلاصه همه چیزهای که تجربه انتزاعی انسان را تشکیل می دهد را هم بیرون بریزند. او بیشتر نگران تصویر غلطی بود که از دانش در ذهن مردم در حال شکلگیری بود.
به علاوه عنوان اتوبیوگرافی فایرآبند، در واقع بازی کلامی با نام فامیل آلمانی خودش بود که به معنای «پس از کار» بوده. نویسنده فایرآبند را شخصیتی متواضع می داند که زیاد خودش را جدی نمی گرفت. مثلا یک بار که لاکاتوش داشت در میهمانی پس از شام بحث فلسفی می کرد رفت و مشغول ظرفشویی شد. او از نظر خصوصیات فیزیک هم شبیه به سقراط بود و خودش را مثل سقراط یک خرمگس می دانست.
منبع: فلسفه علم شریف