اشاره: مرحوم استاد آرام در طول عمر بسيارپربارش تلاش پيگيري در جهت ارتقاي علمي كشور داشت و از اين روي در رشتههاي گوناگون دست به ترجمه برد و آثار ماندگاري به جا گذاشت كه يكي از آنها كتاب «علم، نظريه و انسان» است كه به همت شركت سهامي انتشار روانه بازار كتاب شده است و در ادامه، بخشهايي از آن ميآيد.
جملهاي از زولا معروف است بدين مضمون كه: «هنر طبيعت است كه به ميانجيگري مزاج ديده شده است.» آيا دربارة علم هم ميتوان چنين گفت؟ اين سؤال اهميت دارد؛ چه، برادعايي اساسي كه اين روزها به نام علم ميشود، اثر ميگذارد. برخلاف نقاشي و ادبيات و موسيقي، كه راههاي شخصي دريافت حقيقت هستند، و بنا بر اين با تغيير محيط فرهنگي در معرفي تغيير واقع ميشوند، چنان گفته ميشود كه علم ما را با مجموعهاي از حقايق آشنا ميكند كه با مزاج آدمي قالبريزي نميشود و بنا بر اين عيني و پايدار است. اين سخن تا چه اندازه صحت دارد؟
پيش از آنكه مستقيماً به اين پرسش پاسخ داده شود، لازم است تمايزي ميان دو گروه از علوم قائل شويم. از يك طرف علومي كه آنها را علوم «صحيح» ميناميم، و از طرف ديگر علومي كه به روان انساني و فعاليتهاي آن مربوط ميشود. از اين دستة دوم است علومي همچون تاريخ و جامعهشناسي و روانشناسي و غيره.
گمان ميكنم اين مطلب واضح باشد كه حقايقي كه اين علوم انساني جلوهگر ميسازند، نميتوانند ادعاي عينيت كامل داشته باشند. تاريخ را مثال ميزنيم. با آنكه از مورخ ميخواهيم كه هنگام بحث از پيشامدها به حقيقت عيني آنها توجه داشته باشد، اگر بخواهد كه چيزي بيش از واقعهنگار باشد، اثر او بايد چيزي بيش از اكتشاف و شرح واقعيتهاي برهنه بوده باشد؛ بنا بر اين انتخابي كه وي از مواد خام موجود در دسترس خود ميكند، و صورت بياني خاصي كه به آنها ميدهد، لزوماً از تمام شخصيت وي متأثر خواهد شد. و ما با كمال مسرت نفوذ شخصي مورخ را در موادي كه با آنها كار ميكند، ميبخشيم، البته بدان شرط كه در اين نفوذ اثري از يك شخصيت نيرومند را مشاهده كنيم كه از پيشامدهاي عريان تاريخ نمونة انساني بسيار جالبي براي ما پرداخته باشد و در واقع تاريخ علمي از همينجا آغاز ميشود، در صورتي كه به كار يك واقعهنگار با وجدان فقط همچون كاركسي مينگريم كه براي مورخ مواد خام فراهم ميآورد.
دربارة علوم ديگري كه با زندگي و رفتار آدمي سر و كار دارند، نيز نظر مشابهي ميتوان اظهار كرد. در همة اينها نمايش حقايق لزوماً تأثير فعال مزاج آدمي را آشكار ميسازد. البته هميشه كمال مطلوب آن است كه هرچه بيشتر در روش كار اين علوم جنبة عينيت در نظر گرفته شود و برحسب آنكه كتابي كه در يكي از شاخههاي اين علوم نوشته شده، به كمال مطلوب عيني نزديك يا از آن دور باشد، آن كتاب را علمي يا غير علمي ميدانند. يكي از اين علوم انساني نيست كه عنصري هنري در آن نبوده باشد، و از آن لحاظ كه چنين هستند، توصيف زولا دربارة آنها صدق ميكند. موضوعي كه با آن سر و كار دارند، هميشه از پشت مزاجي ديده ميشود.
علوم صحيح
اكنون به علوم «صحيح» توجه ميكنيم. بنابر اصل، هر چيز شخصي را از روشي كه در اين علوم پيروي ميشود، طرد ميكنند. علم فيزيك اساساً از اين گروه است. در همة پژوهشهاي فيزيكي از نفوذ شخصي پژوهنده به شدت جلوگيري ميشود تا چنان باشد كه تنها به حقيقت عيني دربارة طبيعت بيجان برسند. يك بار كه اين حقيقت به صورت نهايي بيان و توصيف شد، هر كس در هر جاي زمين ميتواند آن را بيازمايد و هميشه به يك نتيجه برسد. بدين ترتيب فيزيك كاملاً از مزاج آدمي استقلال دارد، و اين بزرگترين مدعاي فيزيك براي پذيرفته شدن است. بعضي از قهرمانان علم فيزيك چندان در اينباره پيش ميروند كه ميگويند نه تنها در احكام پژوهشهاي فيزيكي ذهن و عقل فردي آدمي بايد كنار گذاشته شود، بلكه سيماي آدمي بهعنوان يك كل بايستي وارد كار نشود. از هر درجه از انسان شكليگري به سختي جلوگيري ميشود؛ و امر چنان است كه لااقل در اين شاخه از علم آن چنان كه سوفسطاييان يونان معتقد بودند، ديگر انسان معيار و اندازة همه چيزها نيست.
آيا اين ادعا كاملاً درست است؟ به درجهاي بالاتر از آنكه در علمهاي ديگر صحت دارد، درست است. به آساني تصديق ميكنيم كه يك تجربه فيزيكي، مثلاً شمردن ستارگان، از اين امر استقلال دارد كه شمارندة آن آقاي ويلسون در نيويورك باشد يا خانم مولر در برلن. نتيجه هميشه يكي خواهد بود، البته بدان شرط كه مقتضيات فني لازم صورت گرفته باشد.
دربارة همة تجربههاي مستقر شدة فيزيك نيز اين امر صحت دارد. نخستين شرط لازمي كه از فرايند هر تجربه پيش از پذيرفتن آن در روشهاي پژوهش فيزيكي ميخواهيم، اين است كه پيوسته و به صورتي تغيير ناپذير به يك دسته از نتايج برسد. يك تجربه را قابل ملاحظة علمي و قابل پذيرش نميدانيم، مگر آنكه واجد چنين شرطي باشد. تمام نسج علم فيزيك از تودة عظيم نتايج انفرادي يافته شده كه از چنين تجربههاي قابل تكرار به دست آمده است. و همين نتايج رسمي تنها مادة خامي است كه استعمال آن براي گسترش بيشتر حقيقت علمي مجاز شناخته ميشود. بنابراين از آنجا كه از منبع معرفت ديگري جز تجربة صحيح استفاده نميشود، در نظر اول چنان مينمايد كه علم فيزيك كاملاً حق دارد مدعي شود كه حامل درست حقيقت مطلق عيني است؛ ولي براي ارزيابي اين ادعا ملاحظات ديگري بايد در نظر گرفته شود.
ملاحظات ديگر
معلومات يا دادههاي قابل قبول علم فيزيك هميشه و انحصاراً آنها هستند كه از طريق تجربه به دست آمدهاند. چون شمارة تجربههايي را كه ماية پيدا شدن اين دادهها بودهاند و ساختمان فيزيك بر آنها بنا شده در نظر بگيريم، خواهيم ديد كه اين شماره بسيار بزرگ است؛ ولي اگر اين شماره را با شمارة تجربههايي كه قابل عملي شدن بوده و هرگز چنين نشده است مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه بسيار كوچك است. بنابراين در انتخاب مادة خامي كه ساختمان علم بر آن بنا شده، يك گزينش و دستچيني صورت گرفته است. اين گزينش ناچار در تحت تأثير عواملي بوده است كه علمي محض نبودهاند. به همين جهت است كه علم فيزيك نميتواند مدعي آن شود كه مطلقاً نسبت به محيط خود استقلال دارد.
اكنون بعضي از عواملي را مورد نظر قرار ميدهيم كه چون بناي پژوهشي در جهت تازهاي باشد و تجربههايي به عنوان امكانات خود را عرضه كنند، در گزينش شخصي تجربهكننده مؤثر ميشوند. آشكار است كه اولين و مهمترين عامل اين است كه با اوضاع و احوال موجود چه تجربههايي قابل عمل است. براي بعضي از تجربهها اسبابهاي مفصل و گرانبهايي ضرورت دارد، و هميشه وسيلة فراهم كردن آنها در دست نيست. هر اندازه كه اين گونه تجربهها اميدواركننده باشند، به علت هزينة زيادي كه براي عملي كردن آنها ضرورت دارد، از آنها صرفنظر ميكنند.
دستة ديگر از تجربهها را به علتهاي كاملاً مخالف و شخصيتر كنار ميگذارند. اين تجربهها خود را به فكر دانشمند عرضه ميكنند، ولي وي آنها را براي زماني كه در آن است، جالب توجه نميداند و اين تنها براي آن نيست كه با آنچه در دست آزمايش است، ارتباط مستقيم ندارند، بلكه نيز بدان جهت است كه چنان ميپندارد كه از نتايجي كه از آنها حاصل ميشود، پيشاپيش باخبر است. و حتي اگر چنان احساس كند كه از پيشبيني درست نتايج ناتوان است، ممكن است اهميت آنها را در زماني كه در آن است، از درجة دوم بداند و به همين جهت از آنها غافل شود.
از اين گذشته، اين ملاحظه نيز هست كه اگر وي بخواهد همة اين نتايج را در نظر بگيرد، نميداند كه با شمارة فراوان آنها چه كند. بر اين بايد افزود كه ذهن ما از لحاظ علاقهمندي به چيزهاي گوناگون، دامنة نامحدود ندارد. بعضي از چيزها هست كه در زمان حال ما را به خود جذب ميكند. نتيجه آن ميشود كه هميشه شمارة فراواني از تجربههاي قابل انتخاب ـ و بسياري از تجربههاي عملي نيز ـ وجود دارد كه اصلاً به فكر آنها نميافتيم، و دليل اين امر تنها آن است كه توجه ما به طرف جهات ديگر جلب شده است.
همة اينها به اين نتيجة ناگزيري ميانجامد كه ما نميتوانيم هنگام تعيين خط مشي علمي خود و انتخاب جهت خاصي براي پيشرفتهاي آينده، در را به روي همة عوامل شخصي و ذهني ببنديم.
شك نيست كه هر پيشرفتي كه براي ما حاصل ميشود، مستقيماً مربوط به دادههايي است كه در اختيار خويش داريم. و آن دادهها نتايجي است كه از پژوهشهاي سابق به دست آمده است. اين نتايج محصول گزينشهايي است كه پيشتر صورت گرفته است. آن گزينشها وابستة به بعضي از گرايشهاي فكري بوده است كه در زمان خود بر روي تودة دادههاي فكري در دسترس آن زمان اثر ميكرده است. و چون از ميان يك سلسله مراحل پيشرفت علم به قهقرا باز گرديم، در پايان كار به نخستين كوشش انسان ابتدايي ميرسيم كه براي فهم پيشامدهاي مشهود در جهان اطراف خويش و ساختن تصويري منطقي از آن به نخستين تلاش آگاهانه پرداخته بوده است.
مشاهدات نخستين
اين مشاهدات نخستين انسان ابتدايي از هيچ الگوي فكري برنخاسته است كه آگاهانه ساخته شده باشد. تصوير طبيعتي كه انسان ابتدايي براي خود ميساخت، خود به خود از اوضاع و احوال محيط برميخاست كه در تعيين آنها وضع زيستشناختي و ضرورت نگاهداري بدن در داخل محيط و عمل متقابل زندگي جسماني و دگرگونيهاي آن از يك طرف و محيط طبيعي از طرف ديگر دخالت داشت. از آن جهت به اين نكته اشاره كردم كه جواب اين اعتراض را داده باشم كه ميگويند: از همان آغاز كار يك عامل الزام و اجباري را ميتوان براي تفوق مطلق واقعيتهاي عيني قائل شد. اين سخن يقيناً درست نيست، و آغاز علم بدون هيچ شكي ضرورت انسان شكلگيري تلاش آدمي براي زندگي بوده است.
غالباً چنان پيش ميآيد كه انديشه يا گروهي از انديشهها، در يك لحظة بحراني غالب ميشود و جنبة حياتي پيدا ميكند و به بعضي از تجربههايي كه تا آن زمان غير جالب و بياهميت تلقي ميشد، معني و مفهوم خاصي ميبخشد؛ مثلاً سالها پيش از اين، هيچ كس در اين انديشه نبود كه چگونه ظرفيت حرارتي يك جسم با دما تغيير ميكند، و به ندرت كسي اين رؤيا را در سر ميپروراند كه به واكنش ظرفيت حرارتي در برابر درجات پست حرارت اهميتي بدهد. احتمال دارد كه يك بيمار فكري، خالي از هر انديشهاي، به اين موضوع علاقه پيدا كرده باشد ـ و شايد مرد نابغهاي هم بوده است؛ ولي به محض آنكه نرنست «قانون سوم ترموديناميك» مشهور خود را پيشنهاد كرد، وضع به صورتي ناگهاني دگرگون شد. قضية نرنست نه تنها اين پيشگويي شگفتانگيز را كه ظرفيت حرارتي همه اجسام در دماي پست به طرف صفر نزديك ميشود آشكار ساخت، بلكه اين مطلب را نيز ثابت كرد كه: اگر حرارت فعل و انفعال در دماي معين شناخته شده باشد، و نيز ظرفيت حرارتي اجسامي كه در يكديگر فعل و انفعال ميكنند تا دماهاي به اندازه كافي پست معين باشد، همه تعادلهاي شيميايي را ميتوان از پيش حساب كرد.
ثابتهاي كشسان
امري شبيه به اين در مورد آنچه ثابتهاي كشساني ناميده ميشود، پيش آمده است. فيزيكدان سابق بر اين از اهميت ارزش عددي اين ثابتها غافل بود و بحث در آن را به مهندس عملي و پلساز و لرزهشناس واميگذاشت؛ ولي چون اينشتين و پس از وي دباي، نظريه كلي پايينآمدن ظرفيت حرارتي اجسام را در زمينههاي پست دما پيشنهاد كردند، كه به وسيله آن ثابت شد كه دمايي كه در آن تنزل ظرفيت حرارتي آشكار ميشود، بستگي به خواص كشساني مادة مورد بحث دارد، اين ارتباط كاملاً تازه و دور از انتظار توجه جديدي را برانگيخت كه به تجربههاي پژوهشي وسيعي در اين زمينه انجاميد و مثلاً دامنه آن به بلورها در جهات مختلف بلور شناختي و غيره كشانده شد.
مثال ديگري كه تقريباً همچون نمونه يك غفلت تأسفانگيز جلوهگر ميشود، تجربه در پراش نور است كه به وسيله گريمالدي (1663ـ1613) صورت گرفت. اين دانشمند ايتاليايي كشف كرد كه سايه يك سيم كه بر سر راه دسته شعاعي قرار گرفته باشد كه از نور منبع دوري پس از گذشتن از شكاف باريكي حاصل ميشود، بدان صورت نيست كه انتظار ميرود چنان باشد؛ بدين معني كه اين سايه به صورت نوار تاريك و سادهاي نيست كه در زمينه روشني قرار گرفته باشد. نوار تاريك حالت پيچيدهاي دارد. اين نوار را سه حاشيه رنگين احاطه ميكند كه هرچه به طرف خارج برويم، عرض حاشيهها كمتر ميشود، در صورتي كه در قسمت ميانين سايه شماره فردي از خطوط كمرنگ موازي با كنارههاي سايه به نظر ميرسد.
اين تجربه كه مدت درازي پيش از آن صورت گرفت كه نظريه موجي هويگنس و نظريه ذرهاي نور نيوتون پيشنهاد شده باشد، نخستين تجربه از نوع آن گونه تجارب است كه آشكارا و قطعي نشان داده است كه شعاعهاي نور دقيقاً در امتداد خط مستقيم عبور نميكنند، و انحراف آنها از خط مستقيم بستگي نزديك با رنگ يا، به اصطلاح امروزي، با طول موج دارد. در زمان ما اين مطلب، نه تنها براي فهم انتشار نور، بلكه در تصوير كلي علمي كه از جهان فيزيكي ميسازيم، يك واقعيت اساسي است.
اگر بخواهيم اهميت تجربه گريمالدي را با اصطلاحات معاصر بيان كنيم، بايد بگوييم كه وي نخستين كسي است كه آن نامعيني در مكانيك كوآنتومي را به اثبات رسانيد كه هايزنبرگ در 1927 آن را صورتبندي كرد.
تا زمان يانگ و فرنل، مشاهدات گريمالدي توجه كسي را جلب نكرد و هيچ كس اهميت چنداني به آن نداد. به آنها همچون نمودهايي نظر ميكردند كه به همان صورت فايدهاي براي علم ندارد و در مدت صدوپنجاه سال پس از آن تجربههاي مشابهي صورت نگرفت، در صورتي كه ممكن بود چنان تجربههايي با مواد آسانتر و ارزانتر عملي شود. دليل اين امر آن بود كه از دو نظريه درباره نور كه كمي پس از آن پيشنهاد شد، نظريه ذرهاي نيوتون بيش از نظريه موجي هويگنس قبول عام پيدا كرد، و به همين جهت توجه كلي به راه ديگري جلب شد. در اين راه تجربههاي جالب ديگري صورت گرفت كه اهميت عملي داشت و به نتايج عملي صحيح انجاميد؛ از قبيل قوانين انعكاس و انكسار نور و موارد استعمال آنها در ساختن اسبابهاي بصري و نوري.
امروز حق نداريم بگوييم نظريه ذرهاي نيوتون غلط بوده است، گو اينكه مدت درازي رسم بر اين بود كه چنين اظهار نظري بشود. استنتاجات اخير علم جديد نه نظريه ذرهاي را تأييد ميكند و نه نظريه موجي را. بنا بر استنباطات علم جديد، اين دو نظريه دو سيماي مختلف نمودها را در روشني قرار ميدهد، و تا زمان حاضر نتوانستهايم اين دو سيما را به حالت هماهنگي با يكديگر درآوريم. توجهي كه در مدت درازي به يك طرف اين مسئله معطوف ميشد، به صورت مطلق از هر توجه كه ممكن بود به طرف ديگر بشود جلوگيري كرد.
ارنست ماخ با توجه به تاريخ پژوهش تجربي در ماهيت نور، و نظريههاي گوناگوني كه در زمانهاي مختلف از اين پژوهش پيدا شده، به شگفتي افتاده و گفته است: «تكامل علم، در طريق منطقي و منظم، چه كُند صورت ميگيرد!» حالت مشابه و بهتر است بگوييم معكوس در مورد نظريههاي مربوط به ساختمان ماده پيش آمده است. در مورد ماده، نظريه ذرهاي تا اين اواخر حاكم مطلق بود، از اين جهت كه عملي كردن تجربههايي در تأييد ماهيت موجي ماده بسيار دشوارتر از عملي كردن تجربههاي مربوط به نور بوده است.
به تبعيت از كيرشوف، به اين عادت كردهايم كه علم را در آخر كار چيزي جز وصف دقيق و آگاهانه آنچه از راه حواس دريافت شده است ندانيم. كلام اين دانشمند برجسته نظريهساز را غالباً به عنوان آژيري براي كساني تلقي ميكنند كه به كار ساختن نظريهها اشتغال دارند. از لحاظ معرفتشناختي، اين سخن بيشك محتوي مقدار زيادي از حقيقت است؛ ولي با روانشناسي پژوهش توافق ندارد. باور كردن اين امر مبني بر اشتباه است كه بگوييم اگر قوانين كمّي كشف شده در ضمن پژوهش را، به همان صورت كه هستند واقعيت تصور كنيم، كسي راغب آن ميشود كه نوعي دلبستگي به اين قوانين پيدا كند، مثلاً اينكه فشار بخار بعضي از تركيبات آلي يا گرماي ويژه عناصر از اين راه يا ازان راه وابسته به درجه حرارت است.
علاقه ما به تجسس و تحقيقي از اين قبيل به جهت توجه قبلي به نتيجهاي است كه ميخواهيم به آن دسترس پيدا كنيم. و اين امر چندان اهميتي ندارد كه اين توجه قبلي، يا خطّ تفكر، پيش از آن به شكل يك نظرية معين و پرورده شده وجود داشته باشد، يا اينكه هنوز در مرحلة جنيني و تنها به صورت برق مبهمي باشد كه در مغز نابغهاي در ضمن پژوهش تجربي جسته است.
صحت روانشناختي آنچه گفتيم، هنگامي آشكار ميشود كه با دشواري توضيح دادن اين مطلب براي يك شخص غيروارد در موضوع بحث علمي روبرو ميشويم كه چرا كسي به اين تحقيق يا آن تحقيق دست زده است. مقصودم از شخص غيروارد، كسي نيست كه نتواند فكر خود را به ملاحظة چيزهاي غيرعملي مشغول دارد، خواه از آن جهت باشد كه به آنها علاقهاي ندارد، و خواه از آن جهت كه مسائل زندگي روزانه فرصتي براي پرداختن به آنگونه امور برايش باقي نميگذارد. معنايي كه از اين تعبير غيروارد در نظر دارم، از اين هم وسيعتر است.
در دايرة انجمن دانشمندان كه نمايندگان شاخههاي گوناگون علم و ادب براي پژوهش دستهجمعي گرد آمدهاند، هر روز كسي متوجه ميشود كه خودش به لحاظي كه در فوق ذكر شد، غيروارد است. هر يك از اعضاي چنين انجمني درست به همين معني خود را غيروارد يا بيسواد در موضوع تصور ميكند؛ چه، پس از حضور در جلسة سخنراني يكي از همكارانش غالباً در جلسة سخنراني نميتواند از پرسيدن اين سؤال از خود جلوگيري كند: «تو را به خدا اين چه بود كه اين آقاي ناطق اين همه دربارة آن داد سخن داد؟ و البته از روي بدخواهي نيست كه براي آن شخص چنين وضعي پيش ميآيد؛ ولي اين به خوبي نكتهاي را كه درصدد بيان آن هستم، مجسم ميسازد، و آن اين است كه براي آنكه كسي بتواند اهميت فراوان بعضي ـ يا بياهميتي بعضي ديگر ـ از سؤالات بيشماري را كه از طبيعت ميشود فهم كند، لازم است كه تمايلات خاصي به اين كار داشته باشد.
در مثالي كه پيش از اين گذشت (و بهتر است فرض كنيم كه خود شما سخنران بوده باشيد) ممكن است همكاري نزد شما بيايد و بگويد: «ببين، چرا فلان مطلب خاص مورد توجه شما قرار گرفته است؟ براي من هيچ اين مطلب اهميت ندارد كه…» آنگاه شما ميكوشيد تا مطلب را براي او توضيح دهيد. ميكوشيد تا همة پيوندهايي را كه موضوع بحث شما با موضوعهاي ديگر دارد، برايش بيان كنيد. تلاش ميكنيد كه از علاقة خودتان به موضوع دفاع كنيد. مقصودم اين است كه دربارة اينكه چرا علاقهمند شدهايد، به دفاع ميپردازيد. آنگاه شايد متوجه شويد كه احساسات شما در اثناي اين بحث بيش از آن برانگيخته شده است كه در خود سخنراني برانگيخته شده بود. و ممكن است به اين حقيقت واقف شويد كه تنها اكنون و هنگام مباحثة با همكارتان است كه به اين سيماهاي موضوع رسيدهايد كه به اصطلاح به قلب شما نزديكتر است.
در ضمن بايد بگويم كه در اينجا با يكي از نيرومندترين دلايل مساعد به حال انجمن شدن نمايندگان شاخههاي بسيار دور از يكديگر علوم و ادبيات براي همكاري در كارهاي پژوهشي روبرو هستيم. اين انجمنها از آن جهت كه شخص را وادار ميكنند كه بار ديگر در آنچه ميكند بينديشد، و گزارشي از هدفها و انگيزههاي خود به كساني كه آنان را همپاية خود در شاخههاي ديگر اقليم پهناور معرفت ميداند بدهد، بسيار سودمند و نيروبخش است. و به همين جهت است كه زحمت فراهم كردن جوابي را براي سؤالات ايشان بر خود هموار ميكند. چه خود را مسئول نقص فهم ايشان ميداند و خودپسندانه اين نقص را به جاي آنكه از خود بداند از ايشان تصور نميكند.
ولي با آنكه قبول داشته باشيم كه به اهميت خاص يك تحقيق البته بدون شناختن رشتة پژوهشي كه بر آن مقدم بوده و سبب جلب توجه به آن خط خاص تجربه و آزمايش شده است، نميتوان پي برد، باز هم جداً جاي اين سؤال هست كه: آيا اين واقعيت واقعاً نمايندة يك عامل بسيار شخصي و ذهني در علم نيست؟ از طرف ديگر، ميتوان گفت كه دانشمندان سراسر زمين كاملاً بر اين امر توافق دارند كه در رشتههاي تحقيق خاص هر يك چه تحقيقات بعدي بايد صورت بگيرد، و با توجه به همين امر ممكن است به حق پرسيده شود كه: آيا اين خود دليلي براي عينيت نيست.
اجتماع كوچك، ولي پراكنده
بگذاريد به صورت قطعيتر به اين مطلب رسيدگي كنيم. برهاني كه آورديم، به همة پژوهشگران سراسر زمين قابل تطبيق است؛ ولي براي يك شاخة علم و براي يك عصر. اين مردان عملاً يك واحد را تشكيل ميدهند. اجتماعي است نسبتاً كوچك، ولي بسيار پراكنده كه وسايل جديد ارتباط آنها را به هم پيوسته و به صورت يك واحد درآورده است. افراد اين اجتماع مجلات واحدي را ميخوانند؛ افكار خود را با يكديگر مبادله ميكنند، و نتيجه آن است كه يك توافق بهاند ازة كافي قطعي پيدا ميشود كه در فلان يا فلان مسئله چه عقايدي ماية اطمينان است. با هر پيشرفتي كه حاصل آيد، شور و شوقي حرفهاي فراهم ميشود، و هر كاميابي خاصي كه در يك سرزمين صورت گيرد، توسط حرفة موردنظر كه عنوان يك كل دارد، به شكل پيروزي عام با خوشحالي تلقي ميشود. از اين لحاظ، علم بينالمللي به ورزش بينالمللي شبيه است؛ چه، از هيچ كدام سود مستقيم خاصي منظور نظر نيست، و هر دوي آنها به كشور برتر و بيغرضتر فعاليت بشري تعلق دارند.
بينالمللي بودن علم
اكنون بينالمللي بودن علم امر ظريف و الهامبخشي است؛ ولي همين امر «اجماع عام» را به عنوان دليلي به نفع عينيت علم كمي در معرض سوء ظن قرار ميدهد. مسئلة ورزش بينالمللي را در نظر ميگيريم. كاملاً درست است كه شرايطي در كار است كه ثبت عيني و بيطرفانة نتايج را تأمين ميكند، به اينكه فلان كس چهاند ازه پريد يا فلان كس ديسك را به چه فاصله پرتاب كرد؛ ولي مگر پرش ارتفاع يا پراندن ديسك مسئلة مد و باب روز نيست؟ و آيا اين رشته يا آن رشتة تجربة متداول در فيزيك نيز چنين نيست؟
در ورزشهاي عمومي تنها با بعضي از انواع بازيها آشنايي داريم كه به علت جرياني خاص مورد توجه شدهاند، يا ذوق نژادي يا اوضاع و احوال اقليمي سبب دلبستگي ما با آنها شده است؛ ولي حق نداريم بگوييم كه اينها تصوير عيني تمام و كمال و بينقص چيزي را مجسم ميسازند كه مهارت عضلاني بشري از عهدة آن بر ميآيد. و در علم تنها با مشتي از نتايج تجربي آشنايي داريم كه در مقايسة با تجربههاي ديگر كه ممكن بوده است صورت بگيرد، بسيار ناچيز است. درست به همانگونه كه براي قهرماني در جهان ورزش خسته كردن مغز براي اينكه ورزش تازهاي طرح بريزد بيحاصل است ـ چه اميد بسيار كمي براي اين كار دارد يا اصلاً چنين اميدي ندارد ـ همينگونه هم اگر دانشمندي بخواهد بينش تخيلي خويش را در راه ابداع خط پژوهشي كه كسي به فكر آن نيفتاده است بيندازد، كوشش بيهودهاي كرده است. مثالهايي كه بيش از اين از تاريخ علم آوردهام، خود دليلي بر اين امر است.
ما اجزاي محيط فرهنگي خويشيم
تمدن ما يك كل سازمانداري را ميسازد. افراد خوشبختي كه ميتوانند عمر خود را وقف حرفة پژوهش علمي كنند، تنها گياهشناسان يا فيزيكدانان يا شيميدانان نيستند. آنان مردان و كودكان زمان خود هستند. دانشمند در آن هنگام كه وارد آزمايشگاه خود ميشود، يا در آن هنگام كه در تالار سخنراني پشت ميز خطابه قرار ميگيرد، نميتواند حلقة اتصال خود را با جهان قطع كند. پيش از ظهر ممكن است امر مورد علاقة او در كلاس درس يا در آزمايشگاه پژوهش وي باشد؛ ولي آيا بعد ازظهر يا شب را چگونه ميگذراند؟ مانند ديگران در مجامع عمومي شركت ميكند يا در مطبوعات مطالبي دربارة آنها ميخواند. نميتواند و نبايد از بحث در گروهي از افكار كه مخصوصاً در اين ايام، پيوسته مطمح نظر تودة مردم واقع ميشود، بگريزد.
بعضي از دانشمندان به موسيقي عشق ميورزند، بعضي ديگر داستان و شعر ميخوانند، و بعضي به ديدن نمايشنامهها ميروند. بعضي ممكن است به نقاشي يا مجسمهسازي دلبستگي داشته باشند. و اگر كسي معتقد باشد كه ميتواند از تأثير سينما بگريزد، به آن دليل كه خود به آن توجهي ندارد، بيشك در اشتباه است؛ چه، حتي نميتواند در خيابان راه برود مگر آنكه توجهش به تصاوير ستارگان سينما و اوراق تبليغاتي سينمايي جلب شود. كوتاه سخن آنكه ما همه اعضا و اجزاي محيط فرهنگي خويش هستيم.
از همة آنچه گفتيم، چنين نتيجه ميشود كه علاقه پيدا كردن به موضوع خاص و توجه كردن به بعضي از جهات تفكر، لزوماً در تحت تأثير محيط فرهنگي يا روحية زماني است كه در آن به سر ميبريم. در همة شاخههاي تمدن ما، يك طرز نگرش كلي نسبت به جهان و خطوط متعدد فعاليتي وجود دارد كه جلب توجه ميكنند، و اين جلب توجه از آن لحاظ است كه مد و باب روز شدهاند، خواه در سياست باشد يا در هنر يا در علم. اين خصوصيت در علم «صحيح» فيزيك نيز احساس ميشود.
فرهنگ مشترك
آيا چگونه ميتوانيم اين تأثيرات ذهني و شخصي را ادراك كنيم و آنها را آشكار سازيم؟ اگر خود را به چشمانداز معاصر محدود كنيم، اين كار آسان نخواهد بود؛ چه، در داخل يك محيط فرهنگي محورهاي مختصاتي وجود ندارد كه بنا بر آنها معلوم شود كه جهتهاي فردي هر يك چهاند ازه از روح محيط به عنوان يك كل تأثير پذيرفتهاند. در زمان حاضر عملاً يك فرهنگ بر سراسر زمين گسترده شده، و به همين جهت تكامل و گسترش علم و هنر در سرزمينهاي مختلف در تحت تأثير تمايل عمومي و يگانة زمان قرار دارد. به همين جهت، براي روشن شدن آنچه گفتيم، بايد به مثالهاي تاريخي توسل بجوييم؛ چه، در گذشته فرهنگهاي سازماندار محدود به سرزمينهاي كوچكتر و در عين حال تنوع اين فرهنگها بر سيارة ما بيشتر بوده است.
فرهنگ يوناني
فرهنگ يوناني نمونة جامعي است براي نشان دادن اين مطلب كه چگونه هر خط فعاليت داخل يك محيط در تحت تسلط تمايل عمومي خود آن فرهنگ واقع است. در علم و هنر يوناني و در نگرش كلي يوناني به زندگي بلافاصله ميتوانيم يك خصوصيت مشترك را بازشناسيم. ساختمان روشن و شفاف و صلب هندسة اقليدسي بينظير است با اشكال ساده و بيپيرايه و محدود معبد يوناني. معبد كوچك است و به همه جاي آن دسترس هست، و كساني كه به آن مينگرند، همه جاي آن را كاملاً در معرض ديد دارند و هيچ جا، چه از حيث شكل و چه از حيث وسعت، از ديده مخفي نميماند.
اين چيزي است كه كاملاً با معماري گوتي تفاوت دارد. در مورد علم يوناني نيز چنين است كه در آن انديشة بينهايت به سختي مفهوم شده است. مفهوم فرايند نامحدود يونانيان را ميترسانده است، و شاهد آن است معماي كاملاً شناخته شدة آخيلئوس و لاكپشت. فكر يوناني نميتوانسته است به تعريفي كه ددكيند از اعداد اصم (گنگ) كرده است برسد، ولو اينكه انديشة اصم بودن به صورت اجمالي در قطر مربع يا مكعب وجود داشته باشد.
نمايشهاي يوناني، مخصوصاً آنها كه از دورههاي قديمتر است، در مقايسه با نمايشهاي كنوني كاملاً ايستاست؛ يا عمل نيست، يا بسيار كم است. آنگاه كه با وضع غمانگيزي روبرو هستيم، عمل منحصر است به تصميمي كه يك موجود بشري در اوضاع و احوال معين ميگيرد. به همين ترتيب در فيزيك يوناني نيز بالندگي وجود ندارد. يونانيان در انديشه آن نميافتادند كه حركت را به مراحل متوالي آن تجزيه كنند، يا مانند كاري كه نيوتون كرد، در هر لحظه به جستجوي علت چيزي برايند كه در لحظه بعد پيش خواهد آمد.
يونانيان اين تجزيه و تحليل را حقير و ناسازگار با حس زيباشناسي خويش ميپنداشتند. درباره راهي كه جسمي در امتداد آن حركت ميكند، به صورت يك كل ميانديشيدند؛ آن را نه به صورت چيزي كه تكامل پيدا ميكند، بلكه به صورت چيزي كه از پيش به تمامي وجود دارد، تصور ميكردند. هنگام توجه به سادهترين نوع حركت، حركت مستقيمالخط را از آن جهت كنار گذاشتند كه همه آن را نميتوان يكدفعه احساس كرد. حركت مستقيمالخط هرگز تمام نميشود، و هرگز نميتوان به آن به صورت يك كل دسترس پيدا كرد.
با مشاهده آسمان پرستاره، يوناني راهي براي حل دشواريهاي مفهوم حركت پيدا كرد. از اين مشاهده نتيجه گرفت كه مسير دايرهاي كه با حركت يكنواخت طي شود، كاملترين و طبيعترين حركت جسم است، و اينكه آن جسم در ضمن چنين حركتي با تأثير جسم بزرگتري در مركز دايره به راه ميافتد و حركت آن نظم پيدا ميكند.
گمان نميكنم كه امروز حق داشته باشيم به اين ساختمان سادهلوحانه عقل يوناني بخنديم. تا چندي پيش درباره نظريه كوآنتومي آتوم خود نيز وضع بسيار مشابهي داشتيم. چون به بهتري دسترسي نداشتيم، خود را به سادگيهاي مشابهي خرسند نگاه ميداشتيم، و تلاشي كه براي رفتن به آن طرف سادگيها ميكرديم، بيش از آنكه از ورشكستگي تحليل ديفرانسيلي نيوتوني مانع شود، به اين ورشكستگي كمك ميكرد.
تكامل
اكنون به بيان مثال ديگري ميپردازم. انديشه تكامل بيش از هر انديشه ديگر در همه ميدانهاي علم جديد، و در واقع زندگي جديد. به صورت يك كل تأثير داشته است، خواه به صورت كلي آن و خواه به صورت خاصي كه داروين به آن داده است؛ يعني سازگاري خود به خود در نتيجه بقاي آنچه شايستهتر است. به عنوان نشانهاي از عمق اين فكر، بايد به خاطر بياوريم كه حتي عقل مرد روشنبيني چون شوپنهاور نميتوانست آن را بپذيرد. وي به شدت آن را طرد كرد از آن جهت كه اين فكر را متناقض با انديشه و تصور همان اندازه پرعمق خويش ميدانست مبني بر اينكه «اكنون» هميشه يك لحظه و عين خود آن لحظه است، و اينكه «من» هميشه يك شخص و عين خود آن شخص است؛ در صورتي كه از طرف ديگر، فلسفه هگل با پذيرفتن آن انديشه تا به امروز حيات خود را محفوظ داشته است كه عمري بسيار بيش از عمر طبيعي آن است.
از اين گذشته، ارنست ماخ فكر تكامل را در مورد خود فرايند علمي به مورد عمل گذاشته است، و اين فرايند در نظر او همچون تطابق و توافقي از انديشههاست با واقعيتها از طريق انتخاب آنچه تصور ميكنيم، بيشتر با واقعيت سازگار است و طرد آنچه سازگاري كمتر دارد.
در فيزيك اختري آموختهايم كه به انواع گوناگون ستارگان به عنوان مراحل مختلف تكامل اختري نظر كنيم كه يكي و هميشه همان يكي است. و در همين اواخر شاهد طرح اين فكر هستيم كه شايد جهان به صورت كلي يك مرحله ايستان نيست، بلكه در نقطه معيني از زمان، كه نسبتاً مدت بسيار درازي بيش از اين نبوده، از يك حالت كاملاً مخالفي به مرحله گسترشي تغيير پيدا كرده است كه بنا بر مشاهدات و رصدهاي فوقالعاده هابل، چنان مينمايد كه مرحله كنوني آن بوده باشد.
اين رصدها نشان ميدهد كه خطهاي طيفي سحابيهاي بسيار دور به صورت محسوس به طرف طول موجهاي بزرگتر انتقال پيدا ميكند، و اين جابهجا شدن متناسب با فاصلههاي سحابيهاست. اين خود دليل آن است كه منظومههاي سحابي با سرعت عظيم از ما دور ميشوند، و در نتيجه چنان مينمايد كه در سراسر جهان فرايند گسترش عمومي جريان دارد. ما اين فرضيه را خيالبافي ميان تهي نميدانيم، از آن جهت كه با انديشه تكامل خو گرفتهايم. اگر چنين انديشهاي در عصر مقدمتري پيشنهاد ميشد، بدون شك به عنوان اينكه بيمعني و احمقانه است آن را طرد ميكردند.
بستگي علم
اين همه نشان ميدهد كه چه اندازه علم به چارچوب فكري متداول زماني كه خود جزوي از آن است، بستگي دارد. هنگامي كه خود در بحبوحه يك وضع عمومي هستيم، ديدن شباهتهاي كلي براي ما دشوار است. چون بسيار نزديك هستيم، تنها تمايزات برجسته را ميتوانيم مشاهده كنيم و توجه به شباهتها براي ما ميسر نيست. درست مثل وقتي است كه نخستين بار چندين عضو يك خانواده را يكي پس از ديگري ميبينيم و به سرعت متوجه شباهتها ميشويم، ولي اگر با آن خانواده دوستي نزديك پيدا كنيم، آنگاه تنها تفاوتها نظر ما را جلب ميكند.
به همين ترتيب، هنگامي كه در بحبوحة يك دوره فرهنگي زندگي ميكنيم، دريافت خصوصياتي كه مشترك ميان شاخههاي مختلف بشري در داخل آن دوره است، براي ما دشواري دارد. براي روشن شدن اين مطلب مثال ديگري ميزنيم.
يك پدر آلماني كه به نقاشي پسر دهسالهاش نگاه ميكند، تنها صفات و كيفيات فردي آن نقاشي را خوب تشخيص ميدهد، و به فوريت متوجه تأثير روش خاصي از ترسيم و نقاشي در كار فرزندش نميشود؛ ولي اگر به نقاشي يك پسر ژاپني نگاه كند، فوراً تأثير سبك ژاپني را به عنوان يك كل بازميشناسد. در هر دو حالت كوشش ساده و بيريايي پسربچه در تحت نفوذ سنت هنري زماني است كه در آن زندگي ميكند كه حتي در قالب ريزي كوچكترين جزئيات آن مؤثر است.
منبع: روزنامه اطلاعات