Close

بدن به مثابه ملت-دولت؛ نگاهی انسان شناسانه به ايمنی شناسی

در علم نوين ايمني شناسي، تفاوت هاي اجتماعي بين زنان و مردان، مديران و کارگران، اتباع داخلي و خارجي، و غيره به صورت مجازي به سلول هاي مختلف دستگاه ايمني بدن نسبت داده شده اند. چنانکه دانا هاراوي (Donna Haraway) مي گويد، دستگاه ايمني بدن به شمايلي براي نمودن “تفاوت” از نوع مادي يا نمادين در عصر سرمايه داري متاخر تبديل شده است. در اين مقاله، استاد انسان شناسي دانشگاه نيويورک (NYU)، اميلي مارتين، چند نمونه از استعاره هايي را که عمدتا در ادبيات عامه يا علمي براي توصيف دستگاه ايمني به کار رفته اند مورد بررسي قرار مي دهد. از نظر او، اين استعاره ها “دنياي اجتماعي” خاصي را براي درون بدن انسان تصوير مي کنند که بي ارتباط به ايدئولوژي ها و نوع نگاه به زندگي اجتماعي بيرون از بدن نيست. همانطور که ما به برقراري صلح و عدالت بيشتر در دنياي بيرون علاقه منديم، بايد در مورد استفاده از استعاره هايي هم که برگرفته از ديد هاي تماميت گرا و ضد ديگري هستند، مانند استعاره هاي نظامي و انتظامي، در مورد کارکردهاي بدن انسان محتاط باشيم.  بايد درک کنيم که اين استعاره ها زاييده نگاهي خاص به اجتماع هستند با اهدافي خاص، که خود زاييده زمان و مکان و افراد و ابزار خاصي ست؛ آگاهي از بازيهاي قدرت که در اين نحوه تصور و بيان نهفته است مي تواند و بايد به ما کمک کند که به راه هاي بهتري براي توصيف بدن و کارکردهاي آن بينديشيم.

امیلی مارتین

جهت استخراج اين استعاره ها، مارتين از برخي مجله هاي پر فروش آمريکا مانند “تايم” و “نيوزويک” و برخي مجله هاي تخصصي تر ولي همچنان نسبتا عامه پسند مانند “نشنال جئوگرافيک” و “ديسکاور” و حدود ده جلد کتاب مطرح در زمينه ايمني شناسي استفاده کرده است. وي همچنين به مدت يک سال در گروه ايمني شناسي يک دانشگاه تحقيقات ميداني انجام داده، در سمينارها و کلاسها شرکت کرده، در آزمايشگاه ها حضور يافته و به عنوان دستيار در انجام آزمايش ها مشارکت نموده، و حتي عضو گروه بحث و بررسي مجله علمي-تخصصي گروه نيز شده است.

بر اساس تحقيقات مارتين، پر استفاده ترين استعاره براي توصيف دستگاه ايمني بدن “شبکه اطلاعاتي-تنظيماتي” بوده است. همانطور که هاراوي به روشني نشان داده است، در اين نوع نگاه، دستگاه ايمني به صورت يک شبکه به دقت مهندسي شده ديده مي شود که توسط يک شبکه اطلاعاتي-تنظيماتي غيرمتمرکز و سيال فرماندهي مي شود. هر چه روابط داخلي دستگاه سيال و متنوع است، روابط دستگاه با خارج سختگيرانه و مطلق است. يعني مرز بين خويشتن و غيرخويشتن بسيار واضح است و هر آنچه غير خويشتن است دشمن و بيگانه تلقي مي شود. در اين تصوير، بدن انسان چونان قلعه اي ست که سلول هاي دستگاه ايمني چون سربازاني از آن در مقابل حمله و هجوم بيگانگان/دشمنان خارجي دفاع مي کنند. اين سلول ها که اسلحه هاي مختلف و حتي يگان ويژه هم دارند (killer cells)، “مي جنگند،” “تله مي گذارند،” “خفه مي کنند،” “سوراخ مي کنند،” “منفجر مي کنند،” “مي کشند،” و “مي ميرند”: يک صحنه کامل جنگ و درگيري.

استعاره ديگري که متناوبا استفاده مي شود استعاره يک دولت پليسي ست. در اين نوع نگاه، هر سلول نوعي کارت شناسايي دارد و دستگاه ايمني بدن به اين ترتيب قادر است شهروندان قانوني بدن را از مهاجرين يا مهاجمين غيرقانوني تشخيص دهد. يکي ديگر از راههاي شناسايي از راه زبان است. سلول هاي مهاجم “زبان سلول هاي خودي بدن را صحبت نمي کنند” و به همين دليل بايد به سرعت از بدن بيرون راتده شوند. لنفوسيت هاي T تا دهه ها پرونده مجرمين را “به ياد مي آورند” و قبل از اينکه باکتري ها ما را بيمار کنند، لنفوسيت ها آنها را شناسايي مي کنند و به “اتاق هاي مرگ” مي فرستند: ماکروفاژها دور آنها ديوار مي کشند و رويشان پروکسيد هيدروژن يا مواد کشنده ديگر مي ريزند و به اين ترتيب آنها را فاگوسيتوز يا “اعدام” مي کنند. سلول هاي پليس مخفي دستگاه ايمني آموزش هاي نظامي لازم را در اردوگاه هايي چون غده تيموس و غدد لنفاوي ديگر دريافت مي کنند. اين مفهوم “ايمن بودن” است.

حتي اگر براي رفتار ماکروفاژها از استعاره “خوردن” استفاده شود (يعني ماکروفاژها باکتري ها يا ميکروفاژها را “مي بلعند” و با ريختن مواد شيميايي قوي روي آنها تجزيه شان مي کنند و بعد آنها را “هضم مي نمايند”) رفتار آنها غالبا به صورت يک نوع هم نوع خواري وحشيانه و ابتدايي توصيف مي شود. جالب اينجاست که يک نوع نگاه سلسله مراتبي جنسيتي را در روش توصيف کارکرد ماکروفاژها و لنفوسيت هاي T مي توان مشاهده کرد: مثلا ماکروفاژها (که از طريق “خوردن” از بين مي برند) از نظر تکاملي در رده پايين تري از لنفوسيت هاي T (که از طريق “شليک” از بين مي برند) قرار دارند و حتي در ارگانيسم هاي ابتدايي مانند کرم ها هم ديده مي شوند. لنفوسيت هاي T از مکانيسم هاي پيشرفته اي چون “حافظه” برخوردار هستند، يعني به اصطلاح “ذهنشان بهتر کار مي کند” (در حاليکه ماکروفاژ ها “دهنشان بهتر کار مي کند”) جالب اينجاست که در متون عامه پسند انگليسي غالبا از ضمير مونث براي ماکروفاژها استفاده مي شود! آنها ابتدايي ترند، ذهن کمتر پيچيده اي دارند، از نظر تکاملي پايين ترند، با “غذا” سر و کار دارند، و کاري که آنها انجام مي دهند بيشتر حالت خانه داري و کارهاي عادي روزمره را دارد تا حالت نبردي قهرمانانه را (بر عکس لنفوسيت هاي T که برايشان از ضمير مذکر استفاده مي شود!).

گرچه اين استعاره ها براي تسهيل فهم عامه از دستگاه ايمني بدن استفاده شده اند، واقعيت اين است که اين استعاره ها فقط نمونه هاي اغراق شده اي از همان چيزهايي هستند که در متون علمي آمده است. در متون علمي هم فرق بين خودي و غير خودي يکي از مهم ترين تمايزات است که هميشه متعاقب آن حذف غيرخودي مطرح مي شود.

وقتي به نطريات کساني چون بنديکت اندرسون (Benedict Anderson)، مولف کتاب معروف “اجتماعات تخيلي(Imagined Communities): انديشه هايي در باب منشا و گسترش ملي گرايي” نگاه مي کنيم، مي بينيم که نقش زبان و ارتباطات (به جاي ويژگي هاي فيزيکي) در شکل گيري هويت ملت ها بسيار کليدي ست: آن کس که نمي تواند به زبان ما سخن گويد از ما نيست؛ آن کس که نمي تواند کتاب آسماني يا روزنامه هاي ما را تهيه کند، بخواند، و بفهمد از ما نيست، و…. به اين ترتيب تعلق ملي بدون نياز به دخالت يا نظارت دولت يا هر واسطه ديگرخود به خود در سطح فرد تعريف مي شود. همانطور که سلول هاي دستگاه ايمني هم پس از اينکه “آموزش هاي” لازم را در تيموس، طحال، غدد لنفاوي، و مغز استخوان ديدند وارد جريان سيال خون و لنف مي شوند. آنها طوري برنامه ريزي شده اند که خود به خود سلول هاي غيرخودي را شناسايي کنند و نسبت به آنها عکس العمل نشان دهند و براي انجام اين کار احتياج به فرمان و کنترل يک سيستم مرکزي، مثل مغز، ندارند: يک نوع دموکراسي بيولوژيکي!

از نهادينه شدن ايمني شناسي به عنوان يک علم خاص و واحد زمان زيادي نمي گذرد. گرچه ماکروفاژها، لنفوسيت ها، آنتي بادي ها، و آنتي ژن ها به عنوان سلولهاي دفاعي شناسايي شده بودند، مفهوم “دستگاه” ايمني به صورت يک شبکه به هم متصل و خود-تنظيم تنها در اواسط دهه 60 ميلادي مطرح شد. حتي گروه هاي خاص ايمني شناسي تنها در دهه 70 در دانشگاه هاي آمريکا راه اندازي شدند و مدل هاي ذهني و استعاره ها براي تصور و به تصوير کشيدن اين سيستم هم به تدريج شکل گرفتند و در سالهاي 1980 به اوج خود رسيدند. با توجه به اينکه پديده ملت-دولت حدود يک قرن است که کاملا جا افتاده، نمي توان گفت که استفاده از استعاره هاي بدن به مثابه ملت-دولت هدف ايدئولوژيکي چون قدرتمند تر کردن اين گفتمان داشته است (چون گفتمان نوپايي نبوده). ولي مي توان گفت که استفاده از اين استعارات براي کارکردهاي داخلي بدن انسان برخورد جنگجويانه و حذف طلبانه با ديگري در جامعه خارج از بدن را هم معمول، “طبيعي،” و ارگانيک جلوه مي دهد: مثلا اينکه “طبيعي” ست که اعضا يک دستگاه در مواجهه با غير خودي ها آنها را دشمن و مهاجم به شمار بياورند و در صدد نابودي (جنگ) و تسخير (خوردن) آنها برآيند. به همين ترتيب، اين استعاره ها مي توانند برخي تبعيض هاي جنسيتي موجود در جوامع را توجيه کنند، مثلا با استفاده از ضمائر مونث و اسامي اندام هاي زنانه براي اشاره به سلول هايي که در تصور عامه وظايف عادي و تميزکاري و “خانه داري” را به عهده دارند يا سلول هايي که در تصور عامه رفتارهاي ابتدايي و “غير منطقي” از خود بروز مي دهند.

ولي چه راه هاي ديگري براي انديشيدن راجع به بدنمان وجود دارد؟ بيشتر دانشمنداني که اميلي مارتين با آنها صحبت کرده است پاسخ درستي براي اين سوال نداشته اند. رئيس گروه ايمني شناسي که مارتين با او کار مي کرد گفته است که شايد استفاده از اصطلاح “تحت کنترل درآوردن” بهتر از اصطلاح “کشتن” باشد. يک بيمار ايدز گفته است که ترجيح مي دهد از اصطلاح “خانه تکاني” به جاي “جنگ” استفده کند و اميدوار است که سلول هاي مغز استخوان برادرش که به او پيوند زده شده است کمکش کنند خانه اش را بهتر تميز نگاه دارد. البته بيشتر بيماران ايدز که مارتين با آنها صحبت کرده است تصوير بدن به مثابه وطن را دوست داشته اند، وطني که با وجود همه کمبودهايش دوستش دارند؛ با اين همه لزومي ندارد که “دفاع از وطن” چنين اشکال نظامي و انتظامي به خود بگيرد؛ حتي دليلي ندارد که عکس العمل بدن نسبت به عوامل خارجي هميشه “دفاع” باشد. اگر هست، اين نوع نگاهي ست که زاييده فرهگي خاص است.

دانيل تودز (Daniel Todes) مورخ در کتاب خود درباره انديشه تکامل در روسيه نشان مي دهد که زيست شناسان روسي در اواخر قرن نوزده و اوائل قرن بيست از پذيرفتن اصل تنازع بقاي داروين سرباز مي زدند، به خصوص که آن را در ارتباط با عقايد سياسي و اقتصادي توماس مالتوس، کشيش و نظريه پرداز انگليسي، در باب مساله جمعيت مي ديدند. اولا براي روسي ها که در سرزميني بسيار گسترده با جمعيتي نسبتا محدود مي زيستند تصور زياد شدن جمعيت و کم آمدن جا و غذا و امکانات به آن شکل که در شبه جزيره اي مانند انگليس مطرح بود بحران زا نبود. ثانيا آنها معتقد بودند که مساله “رقابت فرد براي به دست آوردن امکانات بيشتر براي رشد خود” انديشه اي اصولا غربي ست و به شخصيت انگليسي ها بر مي گردد. از نظر آنها، قضيه را مي شد به صورت “مشارکت ارگانيسم هاي مختلف براي انتخاب بهترين نمونه” هم ديد که بيشتر بر صلاح عموم تاکيد داشت تا رشد فرد. يعني آنها با اصل تکامل مخالف نبودند، ولي استعاره استفاده شده براي توضيح آن را مناسب نمي ديدند.

نمونه ديگر کار لودويک فلک (Ludwik Fleck)، زيست شناس لهستاني، است که در سالهاي 1930 و 1940 کشفيات مهمي در مورد درمان تب تيفوس انجام داد. او با اين تصوير که بدن يک ارگانيسم بسته است که توسط عوامل خارجي مورد حمله قرار مي گيرد به شدت مخالفت کرد و گفت که به عنوان يک زيست شناس درک نمي کند که چطور ممکن است کسي ارگانيسم ها را پديده هايي بسته، مستقل، و با مرزهاي مشخص تصور کند، مگر اينکه تعصب يا هدف ايدئولوژيک خاصي داشته باشد (شايد فلک به عنوان يک دانشمند يهودي در دوران نازي ها چنين نسبت به انديشه هاي تماميت گرا و ناب گرا بدبين شده بود): چيزي که ما در طبيعت داريم يک واحد زنده است که با محيط اطرافش در همزيستي و هم آوايي و تعادل به سر مي برد. او براي اثبات حرف خود از بسياري رفتارهاي همزيستانه ميان گونه ها، از جمله بين سلول هاي بدن و برخي باکتري ها که وجودشان نه تنها مضر نيست بلکه ضروري هم هست مثال آورد. از نظر فلک، بروز بيماري به علت تغيير رابطه بين سلول هاي بدن و ساير عوامل است؛ اگر تا به حال با هم کاري نداشتند، اکنون مانع فعاليت يکديگر مي شوند، و غيره؛ و اين تغيير رابطه ممکن است در نتيجه تغيير سن، تغيير شرايط محيط، و چيزهايي از اين قبيل حاصل شود. اينطور نيست که سلول بدن و عامل خارجي دو موجود کاملا بي ربط به هم باشند؛ بلکه فقط ماهيت رابطه بين آنها به صورتي تغيير کرده که ديگر براي يکي از آنها مقرون به صرفه نيست و اين آغاز نوعي انقلاب در روابط آن دو است.

در بازگشت به بحثمان در مورد دستگاه ايمني، حتي اگر از استعاره “خوردن” هم استفاده مي کنيم، دليلي ندارد آن را به صورت نوعي هم نوع خواري وحشيانه و خصمانه جلوه دهيم که قصدش نابودسازي ست. مي توانيم آن را به صورت جذب مواد غذايي مفيد، توانايي بالاتر جذب اکسيژن، و مشارکت در يک زنجيره غذايي ببينيم و نه جدالي بين مرگ و زندگي دريک ميدان جنگ.

پس مي بينيم که استفاده از استعاره هاي معمول تنها راه ما براي انديشيدن در مورد بدنمان نيست. آن استعاره ها زاييده فرهنگ خاصي هستند که شايد لازم باشد ما با آن در اين سطح هم که شده مبارزه کنيم. زيست شناسي از حوزه مدني جدا نيست، و آنچه در حوزه مدني با آن مبارزه مي کنيم، در حوزه زيست شناسي هم بازتاب هايي دارد.

منبع: وبلاگ انسان شناسی علم دکتر نهال نفیسی

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *