Close

آلبرت اینشتین: معبد علم

مردمی که زندگی خود را وقف بر خدمت علم کرده‌اند، فراوانند و انواع مختلف دارند، و البته همه آنان تنها به خاطر خود علم نیست که در این راه پا گذاشته‌اند. بسیاری از آنان رو به درون آمده‌اند تا فرصتی به دست آرند و هنرمندی خاص خویش را به نظر دیگران برسانند؛ برای این دسته علم همچون ورزشی است و از آن همان‌گونه لذت می‌برند که قهرمان ورزشی از به کار انداختن نیروی عضلات خویش لذت می‌برد.

آلبرت اینشتین

 

طبقه دیگری از مردم بدان سبب به قدم می‌گذارند و نیروی دماغی خود را در اختیار علم می‌نهند تا پاداش نیکی به دست آرند. دانشمند شدن این دسته نتیجه تصادف اوضاع و احوالی است که هنگام انتخاب حرفه‌ای برای ایشان پیش آمده؛ و اگر اوضاع و احوال بر نحو دیگری می‌بود، این مردم یا وارد رشته سیاست می‌شدند یا در کارهای عمومی به جایی می‌رسیدند. اگر بنا بود فرشته‌ای از آسمان فرود آید و این‌گونه مردم را از پرستشگاه بیرون کند، ترس آن بود که دیگر کسی برجای نماند. با وجود این، باید گفت که تنی چند از عبادت‌کنندگان برجای می‌مانند. جمعی از گذشتگان و جمعی از کسانی که به روزگار ما زندگی می‌کنند.[ماکس] پلانک‌ از این دسته اخیر است و به همین جهت است که ما او را دوست می‌داریم.

من کاملاً آگاهم که با چنین تصفیه فرضی، بسیاری از مردمان ارزنده را که سازنده قسمتی بزرگ و حتی بزرگترین قسمت این معبد بوده‌اند، از دست خواهیم داد؛ ولی این نکته نیز آشکار است که اگر مؤمنین به علم تنها منحصر به آن دو طبقه بود که نامشان را بردم، هرگز بنیان علم به این عظمت و جلالی که امروز دارد نمی‌رسید، همان‌گونه که با ساقه‌های خزنده هرگز جنگل انبوه و پرشکوهی فراهم نمی‌شود.

بگذار چشم از ایشان بپوشیم و به آنان که مورد عنایت فرشته الهی شده‌اند، نظر افکنیم. اینان مردمانی شگفت‌انگیز و خاموشی و منزوی هستند، و در عین آنکه در چنین چیزها به یکدیگر می‌مانند، شباهتی که با هم دارند، بسیار کمتر از شباهت افرادی است که فرشته خیالی آنان را از معبد رانده بود.

علت روکردن به علم

آیا چه چیز سبب شده است که این مردم زندگی خود را مخصوص به خدمت علم سازند و این همه دلباخته آن شوند؟ جواب دادن به این سؤال کار دشواری است و هرگز نمی‌توان یک راه کلی برای گفتن جواب پیدا کرد. من شخصاً مانند شوپنهاور عقیده دارم که: «نیرومندترین علت روکردن به علم، ضرورت فرار از زندگی تاریک و غم‌انگیز روزانه است»؛ به این ترتیب است که انسان رشته بی‌پایان آرزوهای زودگذر را، که هنگام توجه فکر به محیط روزانه یکی پس از دیگری حادث می‌شود، می‌گسلد و خود را از زحمت و فشار آنها می‌رهاند.

بر این انگیزه منفی باید علت مثبتی را نیز بیفراییم. طبیعت انسانی همیشه در آن می‌کوشد که برای خویشتن تصویری ساده و کلی از جهانی که وی را فراگرفته است،‌ بسازد. در این کار منتهای سعی او متوجه آن است تا تصویری که می‌سازد، هرچه بهتر ممکن است آنچه را فکر انسان در طبیعت می‌بیند به شکار ملموس و قابل فهمی تعبیر کند. این کاری است که شاعر و نقاش و فیلسوف و عالم طبیعی هر یک به ‌راه مخصوص خویش انجام می‌دهند. وی در این تصویر مرکز ثقل روح خویش را چنان جا می‌دهد که آرامش و طمأنینه‌ای را که در فعل و انفعالات پر جنب و جوش زندگانی روزانه از کف داده است، بازیابد.

جهانی که دانشمند فیزیک نظری می‌سازد

می‌خواهیم بدانیم در میان تصاویر گوناگونی که شاعران و هنرمندان و فیلسوفان می‌سازند، تصویر جهانی که دانشمند فیزیک نظری می‌سازد، چه محلی را اشغال می‌کند؟ صفت برجسته این تصویر صحت و دقت بی‌اندازه و هماهنگی درونی منطقی آن است که تنها زبان ریاضی می‌تواند از آن تعبیر کند. از طرف دیگر، دانشمند فیزیک در استعمال مواد و مصالحی که با آنها کار می‌کند، بسیار سختگیر است و خود را از یاد می‌برد. او به آن خشنود است که ساده‌ترین حوادثی را که در برابر حواس ما رخ می‌کنند، تقلید کند و بیازماید؛ زیرا حوادث تو بر تو را فکر انسان نمی‌تواند با آن دقت عظیم و پیوستگی منطقی که از ضروریات کار عالم فیزیک نظری است تجسم بخشد و مورد مطالعه قرار دهد، حتی اگر لازم باشد، باید کمال را فدای آن کنیم که در تطابق میان آنچه می‌خواهیم نمایش دهیم و میان نمایش و تجسمی که از آن داده‌ایم، پاکی و روشنی و صحت حکمفرما باشد. ممکن است کسی به این فکر بیفتد که حالا که به این ترتیب مقدار بسیار قلیلی از عالم طبیعت را می‌توان فهمید و به صورت صحیح و دقیقی نمایش داد، و آنچه فرّار و پیچ در پیچ است به کناری گذاشته می‌شود، چه جذبه و شوقی برای چنین کاری باقی می‌ماند؟ آیا شایسته است که به چنین انتخاب ضعیفی که انسان خود را در آن فراموش می‌کند، نام پربانگ «تصویر جهانی» داده شود؟

به نظر من آری؛ زیرا کلی‌ترین قوانین که ساختمان فکری فیزیک نظری بر آنها بنا می‌شود، از ملاحظة همین حوادث سادة طبیعی به دست آمده است. اگر کسی این قوانین را نیکو بشناسد، شایستگی آن را دارد که به دستیاری استدلال مجرد کیفیات نظری هر حادثة طبیعی حتی حیات را نیز استخراج کند. من از آن جهت می‌گویم «به طور نظری» که از لحاظ «عمل» چنین نتیجه‌گیری ماورای ظرفیت استدلالی بشر است؛ بنابراین راضی بودن ما در علم به تصویر نیمه‌تمامی از جهان فیزیکی، امری نیست که مربوط به خود جهان باشد، بلکه بیشتر مربوط به خود ماست.

عالیترین وظیفة دانشمند

از این قرار عالیترین وظیفة دانشمند فیزیک اکتشاف کلی‌ترین قوانین اساسی است که به صورتی منطقی می‌توان با آنها تصویری از جهان ساخت؛ ولی برای دست یافتن به چنین قوانین اساسی راه منطقی وجود ندارد. تنها راه موجود، راه اشراق و علم حضوری است و آن از این احساس نتیجه می‌شود که در ماورای ظواهر نظمی وجود دارد که تجربه این نظم موجود را محسوستر می‌سازد. آیا کسی حق دارد بگوید که هر دستگاه (سیستم) فیزیکی امکان‌پذیر است و ارزش و صحت آن با دستگاههای دیگر برابر است؟ به طور نظری در این طرز تفکر هیچ امر غیرمنطقی وجود ندارد؛ ولی تاریخ تکامل علم نشان داده است که در هر مرحله از پیشرفت، یکی از ساختمانهای نظریِ قابل تصور مزیت و رجحان خود را بر دیگران اثبات می‌کند.

بر هر پژوهندة مجربی این مسئله آشکار است که دستگاه نظری فیزیک بر جهان ادراکات حسی متکی است و تحت نظارت آن قرار دارد، گو اینکه هیچ راه منطقی وجود نداشته باشد که از آن راه بتوانیم از ادراکات حسی به اصولی که بنیان ساختمانهای نظری است برسیم. از این گذشته، ترکیب مفهومی و عقلی که نسخه بدلی از جهان تجربتی است ممکن است رفته‌رفته ساده‌تر شود و به صورت چند قانون اساسی درآید که تمام ترکیب عقلی به صورت منطقی بر آن استوار باشد. در هر پیشرفت علم دانشمند فیزیک نیک درمی‌یابد که با ترقی تجربه قوانین اساسی بیش از پیش ساده شده است. وی از این امر دچار شگفتی می‌شود که در آن چیزی که به نظر بی‌نظمی و پریشانی می‌رسد، چه نظم عالی نهفته است. این نظم را نمی‌توان ساختة فکر خود وی دانست، بلکه وابسته و جزء لاینفک جهان ادراکات حسی است. لایب‌نیتز که این نظم را «نظم مستقر از پیش» نام نهاده، به خوبی مطلب را بیان کرده است.

نظم مستقر

علمای فیزیک غالباً بر فلاسفه که کارشان اشتغال به نظریه‌های معرفت است، این نکته را می‌گیرند که به این واقعیت چندان توجهی ندارند، و من گمان می‌کنم اختلافی که میان ارنست ماخ و ماکس پلانک پیدا شده بود، از همین جا آب می‌خورد. به احتمال قوی پلانک این‌طور احساس کرده بود که ماخ عشق شدید علمای فیزیک را برای ادراک این نظم مستقر از پیش، چنان‌که باید و شاید، درنیافته است. همین عشق سرچشمة خشک‌ناشدنی آن پایداری و حوصله‌ای است که پلانک در مطالعة معمولی‌ترین مسائل وابستة به فیزیک دارد و وجود خود را وقف بر آنها کرده است، در صورتی که می‌توانست به کارهای دیگری بپردازد و به نتایج جذابتری برسد.

غالباً می‌شنوم که همکاران وی این علاقه و دلباختگی او را نتیجة مواهب شخصی و نیرومندی و حس انضباط او می‌دانند؛ من این نظر را درست نمی‌دانم. نیروی محرک در کارهای پلانک امری است که بی‌شباهت به فداکاری و ازخودگذشتگی مرد عاشق نیست. این کوشش تمام‌نشدنی از نقشه یا غرض خاصی الهام نمی‌گیرد، بلکه الهام‌دهندة آن عطش روح است…

منبع:‌ کتاب «علم به کجا می‌رود» (شرکت سهامی انتشار)

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *